ممنون ...
رفتم سمت همون راهرویی که گفته بود و بعد از گذشتن از راهرو وارد صحن جمهوری شدم که خیلی از صحن قبلی کوچیک تر بود ... یه حوض وسطش بود با جایی شبیه آبسرد کن ... حالا باید دنبال صحن انقلاب می گشتم ... ساعت سه شده بود ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به صحن انقلاب ... از یه نفر دیگه اون سرمه ای پوش ها سوال کردم و بازم با خوشرویی مسیر رو بهم نشون دادن ... همین که پا گذاشتم توی صحن انقلاب قلـ ـبم برای لحظاتی از طپش ایستاد ... سر جا خشک شدم ... گنبد طلایی با همه ابهتش دقیقا روبروی چشمام بود ... بغضم هی داشت وسیع تر می شد ... یه کم پایین تر از گنبد طلایی یه آبسرد کن دیگه قرار داشت که اونم رنگش طلایی بود و منظره ای به وجود آورده بود دیدنی ... بعدم فهمیدم اسم این به قول من آبسرد کن! سقاخونه اسماعیل طلائیه ... چند قدم با قدم های لرزون رفتم جلو ... برعکس انتظارم خیلی هم شلوغ نبود ... و هر کس در گوشه ای مشغول راز و نیاز خودش بود ... نرسیده به سقاخونه پاهام خم شد ... نشستم روی زانو ... دستام رو گرفتم بالا ... زل زدم به گنبد و مناره های طلایی ... بالاخره بغضم سر باز کرد و با هق هق اشک هام صورتم رو شستن ... نالیدم:
- خداااااا ...
سجده کردم روی زمین ... زمین خنک و سنگی ... کفش هامو هم در آورده بود و توی یه پلاستیک دستم بود و پاهام می تونستن سردی و خنکی زمین رو حس کنن ...