داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: آغوش» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 ممنون ...
رفتم سمت همون راهرویی که گفته بود و بعد از گذشتن از راهرو وارد صحن جمهوری شدم که خیلی از صحن قبلی کوچیک تر بود ... یه حوض وسطش بود با جایی شبیه آبسرد کن ... حالا باید دنبال صحن انقلاب می گشتم ... ساعت سه شده بود ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به صحن انقلاب ... از یه نفر دیگه اون سرمه ای پوش ها سوال کردم و بازم با خوشرویی مسیر رو بهم نشون دادن ... همین که پا گذاشتم توی صحن انقلاب قلـ ـبم برای لحظاتی از طپش ایستاد ... سر جا خشک شدم ... گنبد طلایی با همه ابهتش دقیقا روبروی چشمام بود ... بغضم هی داشت وسیع تر می شد ... یه کم پایین تر از گنبد طلایی یه آبسرد کن دیگه قرار داشت که اونم رنگش طلایی بود و منظره ای به وجود آورده بود دیدنی ... بعدم فهمیدم اسم این به قول من آبسرد کن! سقاخونه اسماعیل طلائیه ... چند قدم با قدم های لرزون رفتم جلو ... برعکس انتظارم خیلی هم شلوغ نبود ... و هر کس در گوشه ای مشغول راز و نیاز خودش بود ... نرسیده به سقاخونه پاهام خم شد ... نشستم روی زانو ... دستام رو گرفتم بالا ... زل زدم به گنبد و مناره های طلایی ... بالاخره بغضم سر باز کرد و با هق هق اشک هام صورتم رو شستن ... نالیدم:
- خداااااا ...
سجده کردم روی زمین ... زمین خنک و سنگی ... کفش هامو هم در آورده بود و توی یه پلاستیک دستم بود و پاهام می تونستن سردی و خنکی زمین رو حس کنن ...

  • ۱
  • ۰

- اومدم اومدم ...
بعدم دستی زد سر شونه من و رفت ... چادر باید سر می کردم؟!!! ولی ... من که مسلمون نبودم ... رفتم سمت چادرا ... به مسئول اونجا می گم من مسلمون نیستم ... همینجور که داشتم با خودم فکر می کردم یکی از چادرا رو کنار زدم و رفتم تو ... دو تا خانوم چادری اونجا نشسته بودن ... با حجاب کامل ... نا خودآگاه دستم رفت سمت مقنعه ام ... من بودم و اون دو تا ... مونده بودم چی بگم ... یکیشون نگام کرد و با لحن مهربونی گفت:
- بفرمایید؟
- من ... می خوام برم حرم ...
لبخندی زد و گفت:
- چادرت کو عزیزم؟ آقا حرمت داره ... خدایی نکرده نمی خوای که دل آقا بگیره ...
- من ... راستش من ...
اون یکی که مسن تر هم بود گفت:
- چادر نداری دخترم؟
- نه ... من آخه مسلمون نیستم ...
نگاه هر دو کنجکاو شد و جوون تره گفت:
- دینت چیه؟
- مسیحی هستم ...

  • ۱
  • ۰

دور و برم هوایی بود که توش نفس کشیدن محال بود ... سرم داشت می چرخید .... حس می کردم بدنم ثابته ولی سرم داره می چرخه ... شایدم من ثابت بودم اتاق داشت دور سرم می چرخید ... حس بدی داشتم ... سقم خشک شده بود ... دوست داشتم بپرم توی یه استخر آب خنک ... نه اینکه بخوام شنا کنم یا خنک بشم ... نه! می خواستم همه آب استخر رو سر بکشم ... صدای ناله می یومد ... صدای ... وارنا ... هنوزم توی گوشم بود ... با صدای جیغ مامان چشم باز کردم ... نشستم سر جام ... نفس نفس می زدم ... بدنم خیس عرق بود ... از جا بلند شدم و از تخـ ـت رفتم پایین ... دست و پام می لرزید و یخ کرده بود ... پتومو پیچیدم دور خودم ... رفتم سمت یخچال ... یه لیوان آب برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم ... توی تاریکی اتاق نور یخچال باعث می شد بهتر ببینم ... آراگل همینطور که گوشیش توی دستش بود خوابش برده بود ... پتوش هم رفته بود کنار ... نیلا هم که پتو را تا روی سرش کشیده بود بالا و خواب خواب بود! بغض کرده بودم ... بغض داشت خفه ام می کرد ... این چه خوابی بوده؟! وارنا ... وارنا ... خدایا چرا من اینقدر از وارنا غافل شده بودم؟ کاش می شد بهش زنگ بزنم ... کاش می شد حالشو بپرسم ... این چه خوابی بود؟ اگه می تونستم گریه کنم خوب می شدم اما حتی اشک هم نمی تونستم بریزم ... بعض داشت خفه ام می کرد ... رفتم سمت پنجره تا بازش کنم و یه کم نفس عمیق بکشم بلکه بغضم بشکنه از بس کم گریه می کردم اینجوری می شدم ... سرمو بردم بیرون و چند نفس عمیق کشیدم که چشمم افتاد به ضریح ... اینقدر چراغ دور و برش روشن بود انگار نه انگار که ساعت دو نیم نصف شب بود ... از روز جلوه اش خیلی بیشتر بود ... می خواستم پنجره رو ببندم و برم دراز بکشم ولی چشمام از مغزم نافرمانی می کردن و زل زده بودن به گنبد طلایی رنگ ... صدای نیلا توی گوشم زنگ می زد:
- تا حالا نشده چیزی از آقا بخوام دست رد به سیـ ـنه ام بزنه ...

  • ۱
  • ۰

- داغه!
سریع دستم رو عقب کشیدم ... خودش با دستگیره ای که داشت دیگچه رو کشید طرفم و آروم گفت:
- می خوای برات بکوبم؟
بی اراده گفتم:
- نخیر خودم بلدم ...
کسی حواسش به ما نبود ... آراد هم بدون حرف دیگچه رو گذاشت جلوم و مشغول خالی کردن آبگوشت خودش توی کاسه جلوش شد ... مثل اون سعی کردم با یه تیکه نون لبه دیگچه رو بگیرم و توی کاسه برش گردونم ... بلند کردنش کاری نداشت اما همین که خمش می کردم بخارش می خورد به دستم و باعث می شد بسوزم ... منم سریع ولش می کردم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم .. سامیار مال نیلا و آراگل رو درست کرده و گذاشته بود جلوشون ... اونا هم مشغول خورد کردن نون توی ظرف هاشون بودن ... داشتم فکر می کردم باید چی کار کنم که دست آراد جلو اومد و اینبار بدون اینکه نظر منو بخواد آبگوشتم رو با یه حرکت خالی کرد ... خودش برام نون هم خورد کرد و ظرف ها رو گذاشت جلوم ... حتی نگاهم نکرد که بخوام ازش تشکر کنم ... قلـ ـبم داشت تند تند می کوبید ... حس عجیبی داشتم ... آراگل و سامیار داشتن چیزی تعریف می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حواسم نبود ... نیلا پیازی برداشت و گفت:
- اگه من اینو پخش سفره نکردم! اسممو عوض می کنم می ذارم موشول ...
مشتش رو برد بالا و محکم زد روی پیاز اما پیاز از گوشه دستش فرار کرد و افتاد توی ظرف آبگوشت سامیار ... همه چیز از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بقیه هم زدن زیر خنده .. نا خودآگاه به آراد نگاه کردم دیدم اونم داره با لبخند نگام می کنه ... خنده ام تبدیل به یه لبخند کوچیک شد ... نیلا زد توی صورتش و گفت:
- حالا اون آبگوشت به جهنم ... منو بگو که از این به بعد شدم موشول ...
زدم سر شونه اش و گفتم:
- بخور موشول خانوم یخ کرد ...

  • ۱
  • ۰

همه با هم راه افتادیم اون سمت ... داشتیم از جلوی تخـ ـت چند تا پسر رد می شدیم ... من نفر آخر بودم ... آراد هم داشت جلوی من می رفت ... یه دفعه وایساد و رو به من با همون اخم روی صورتش گفت:
- تو برو جلوی من ...
بدون توجه به منظور نهفته در کلامش رفتم جلوش ... پسرا میخ شده بودن روی صورت من سرعت قدم هامو بیشتر کردم ... دوست نداشتم کسی اینجوری نگام کنه ... همین که به تخـ ـت رسیدیم نشستم لب تخـ ـت و مشغول باز کردن بند های کفش های آل استارم شدم ... اخمای آراد بدتر از قبل در هم شده بود ... خواست بشینه لب تخـ ـت روبروی من که یه دفعه یه صدایی از پشت سرش بلند شد:
- سلام آقای کیاراد ... حال شما؟
آراد که هنوز ننشسته بود برگشت ... یه دختر باز هم چادری ... اه! نمی دونم چرا عصبی شدم ... آراد گفت:
- سلام خانوم ریاحی ... خوب هستین؟
- ممنون ... فکر نمی کردم اینجا ببینمتون ... بچه های دانشگاه هستن؟
زل زدم توی صورت دختره ... عجیب گیرا بود قیافه اش چشماش سگ داشتن ... چشمای سیاه و کشیده ... با حرص رومو برگردوندم ... صدای آراد رو شنیدم:
- بله ... آراگل خواهرمه و دوستاش ... ایشون هم سامیار دوستم ...

  • ۰
  • ۰

 ... هر چند که از همین الان ایما و اشاره ها شروع شده بود ... اتاقمون که مشخص شد وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه اتاق کوچولو با سه تا تخـ ـت و یه آشپزخونه و حموم و دستشویی ... وسایلمون رو که چیدیم آراگل با هیجان گفت:
- آراد و سامیار دارن می رن حرم ... منم می خوام برم ... بچه ها می یاین؟
نیلا گفت:
- مگه خود دانشگاه نمی بره؟
- بشین بابا! بخوایم با اینا بریم که کلی علافیم ... کاری ندارن که خودمون می ریم ... آراد گفت سر کوچه وایمیسن منتظر ما ...
مونده بودم برم یا نه! حالشو نداشتم فعلا ... پس خودمو انداختم روی تخـ ـت و گفتم:
- کی برمی گردین؟
نیلا گفت:
- تو نمی یای؟
- نه حسش نیست ...
آراگل گفت:

  • ۰
  • ۰

 بعد از خوردن شام و خوندن نماز دوباره راهی شدیم ... هوا تاریک شده بود و بچه ها دسته دسته داشتن با هم حرف می زدن ... انگار کسی قصد خوابیدن نداشت ... ساعت نه که شد حس کردم خیلی خوابم می یاد ... بالشم رو باد کردم و گذاشتم پشت سرم ... نیلا گفت:
- به! مخمل خانومو نگاه کن ... می خواد بخوابه!
آراگل کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:
- خوب بذاره بخوابه تا فردا صبح خسته می شه ...
پرسیدم:
- آراگل فردا کی می رسیم؟
- حدودا هشت صبح ...
- وای کاش بتونم همه شو بخوابم ...
نیلا خمیازه ای کشید و گفت:
- این چشمای خمـ ـار شده تو می گه که تا فردا صبح که هیچی تا فردا لنگ ظهر می خوابی ...

  • ۰
  • ۰

 مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبـ ـوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خـ ـوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟

  • ۰
  • ۰

 ! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...
از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:
- آی گفتی! فک کن ...
آراگل بالاخره اتوبـ ـوسمون رو پیدا کرد و گفت:
- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...
نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...
- آراگل اتوبـ ـوستون همینه؟
آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم

  • ۱
  • ۰

 ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت:
- گریه نکن ...
همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت:
- گوشیتو بده ...