داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

ترجیح دادم به بعد اون یا فکر نکنم صبح با صدا کردنای نفسم بلند شدم صورت خندونش رو به روم بود و می گفت بیدار بشم 
نفس-پاشو تنبل خان پاشو باید ساکتو جمع کنی امکان داره مامان اینا زودترم بیان یکم دلخور شدم یعنی از رفتن من انقدر خوشحال بود
من-انقدر خوشحالی که دارم میرم نگاشو که همیشه بسته بود و نمیتونستی از توش چیزی بخونی رو برام باز کرد با نگاه پر رمز و رازش حالا خوندنی شده بود نگاهش انگار می گفت نه از خدامه بمونی دستاشو کرد تو موهامو موهامو بهم ریخت 
من-نفس کمکم می کنی وسایلمو بزارم توی چمدون 
نفس – شما برو دست و صورتت رو بشور صبحانتو میل کن من برات تا بیایی جمع میکنم بقیه اشو خودت اومدی جمع کن 
من-باشه 

شقایق :
صبح با نور شدید آفتاب که به چشام می خورد بیدار شدم. اووف چشمام کور شد! از جام بلند شدم و تخت رو مرتب کردم و پرده رو کشیدم تا نور

  • ۱
  • ۰

سامیار:
لعنتی حالا دلم طاقت نمیاره دوهفته نبینمش وقتی گفت از دستم راحت میشی گفتم من حاضرم با تو جهنمم بیام ولی نشنید ای کاش می شنید نیم ساعت که گذشت و مطمئن شدم خوابیده بلند شدمو رفتم بالا سرش نگامو دوختم به چشمای بستش مطمئن بودم نگام اونقدر ذوب کننده اس و گرما داره که از خواب بیدارش کنه به خاطر همین نگامو ازشون گرفتم نگام روی سرشونه های لختش سر خورد رفتم کنارش با فاصله دراز کشیدم و زل زدم به صورتش زل زدم برای این دو هفته که می دونستم مثل مرغ پرپر می زنم نگاه کن تورو خدا اومدم حرف های اتردینو درست کنم خودم دچارش شدم مثل مرغ پرپر می زنم دیگه چه صیغه ایه یکم فاصله امو باهاش کمتر کردم سرمو تو موهاش که روی بالشت پخش شده بود فرو کردم و نفس کشیدم چه بویی باید ببینم مارک شامپوش چیه وقتی پسرای دانشگاه بهش زل میزدن نفسم تو سینه میموند و میخواستم بگم نفس من صاحاب داره صاحابش منم یه بار دیگه نگاش کنین فکتونو خورد میکنم لعنتی چطور دلتنگش نشم وقتی اسمش همه جا هست یادش تو دل و قلبم هست وجودش به نفسم بسته اس بدجور وسوسه شده بودم بغلش کنم یعنی بیدار میشه؟ نمیدونم دستمو آروم کشیدم روی گونه اش به

  • ۲
  • ۰

هوس کردم بازم سر به سرش بذارم ... رفتم کنارش ایستادم ... زیر چشمی نگام کرد ولی اصلا به روی خودش نیاورد ... خم شد سنگ دیگه ای برداشت و دوباره با قدرت پرت کرد ... منم خم شدم سنگ بزرگی برداشت و توی دستم نگه داشتم ... بعد خم شد و خیره شدم توی آب ... یهو جیغ کشیدم و یه قدم رفتم عقب ... آراد سریع اومد کنارم و گفت:
- چی شد؟!
آراگل و ساغر و آرسن و سامیار هم جلو اومدن و هر کدوم چیزی می گفتن:
- مار دیدی؟
- قورباغه بود؟
- چیزی رفت تو پاچه ت؟
دوباره خم شدم روی آب و گفت:
- این ... این چیه توی آب؟!
اول از همه آراد خم شد ... منم نامردی نکردم سنگ رو با همه قدرتم کوبیدم توی آب ... آب پاشید بالا و آراد موش آب کشیده شد ... غش غش زدم زیر خنده ... آراگل هم متوجه شیطنت من شد خنده اش گرفت و به دنبال اون بقیه هم خندیدن ... ولی آراد جوری نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... مشغول پاک کردن آب از سر و صورتش شد ... آرسن در حالی که هنوز می خندید رفت طرفش و گفت:
- دستمال بهت بدم؟ تو کیف ویو هست ...

  • ۱
  • ۰

من: نمیدونم... دلهره گرفتم نفس. پسرا کجا برن؟ 
سه تایی همینطور که داشتیم دستامون رو می شستیم نفس یهو یه لبخند شیطانی جلوی آینه زد و گفت:
ـ اهم اهم!!! مگه تفضلی قرار نیست فردا بره پیش نوه جونیاش تا دوماه بمونه؟!
میشا: ماشالا این چقدر میره سفر یه وقت خسته نشه؟! پوله دیگه از بیکاریه...
نفس دستاش رو خشک کرد و زد رو پیشونی میشا و گفت:
ـ نه بابا! منظورم اینه که پسرا رو میفرستیم بالا بخوابن... یادتون رفته هنوز بالای خونه خالیه!
من: از فکرش بیا بیرون نفس که غیر ممکنه... اونجا قفله... 
نفس: آخ راس میگی.....
من: خب حالا چیکار کنیم؟! 
میشا: من که دیگه مخم قد نمیده!
من: مخ تو که هیچوقت قد نمیده!
میشا با خنده زد تو سرم گفت:
ـ خود خرت مخت قد نمیده!
و دوتایی خندیدیم. اما باید یه فکری می‌کردیم........

  • ۲
  • ۰

وسایل رو جا دادم ... ساغر هم وسایلش رو کنار وسایل من گذاشت و با لبخند گفت:
- مثل اینکه هم اتاقی شدیم ...
سعی کردم لبخندم طبیعی باشه ... وگرنه نمی خواستم سر به تنش باشه ... به چه حقی جلوی آراد میوه گرفت؟!!! از داخل کوله ام یه بلوز و شلوار در آوردم و پوشیدم ... ساغر با تعجب نگام کرد ولی حرفی نزد ... خودش یه مانتوی گشاد رنگی پوشید و یه روسری بلند هم سرش کرد ... همه موهاشو کرد زیر روسری و محکم گره اش زد ... بی توجه به اون ایستادم جلوی آینه و دستی توی موهام کشیدم ... بلند شده بود ... باید پایینش رو کوتاه می کردم ... ساغر با لبخند گفت:
- چه موهای قشنگی داری ... حالت داره ... در عین حال لخته ...
زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم و برق لبم رو محکم روی لبام کشیدم ... ساغر لبخندی توی آینه بهم زد و رفت بیرون از اتاق ... منم برق لبم رو پرت کردم داخل کیف دستیم و رفتم بیرون ... آرسن روی یکی از کاناپه ها نشسته بود ... آراگل داخل آشپزخونه داشت مواد غذایی رو می چید داخل یخچال از ساغر و آراد هم خبری نبود ... رفتم سمت آرسن و با صدای بلند گفتم:
- چطور مطوری؟
آرسن چشمکی زد و آهسته گفت:
- خوشگل کردی!

  • ۲
  • ۰

- وای اینجا رو!
جاده ها پر از بالا بلندی بودن ... آدم یاد ترن هوایی می افتاد ... یه دفعه می رفتیم بالا ... و یهو به پایین سرازیر می شدیم ... ویلاهای شیک و خوشگل یه طبقه و دو طبقه کنار کنار هم ساخته شده بود و هر کدوم دور و برش یه فضای چمنی داشت ... بعضی توی بارون از ویلاهاشون زده بودن بیرون و نشسته بودن روی چمنای خیس ... دستمو از شیشه برده بودم بیرون تا بارون رو لمس کنم ... حس قشنگی داشتم ... آرسن نگاهی به محیط سبز دو و برش کرد و گفت:
- چه جای دنج و خوشگلیه!
- آره ... آرسن سالی یه بار بیایم اینجا ... نه کمه! دو بار ...
خندید و گفت:
- خوب دیگه پرو نشو! ولی خوش به حال اصفهانیا همه اش دو ساعت تا اینجا راهه ... ما هفت ساعت تو راه بودیم ...
- آره واقعنی ... ولی به جاش ما هم تا شمال سه ساعت فاصله داریم ...
- هر جایی قشنگی خودشو داره ...
- موافقم ...
اونجا یه شهرک سرسبز و شاداب بود ... آدم هوس می کرد عاشق بشه ... دیگه اگه عاشق هم بود که هیچی ...

  • ۲
  • ۰

فایده ای ندارد، باید زندگی کنیم، دایی وانیا! باید به زندگی ادامه بدهیم. شبها و روزهای دراز و ملال انگیزی در پیش داریم. باید با صبر و حوصله رنجها و سختیهایی را که سرنوشت برای ما میفرستد تحمل کنیم.
من و تو دایی، ما، دایی عزیزم، به زندگی خواهیم رسید که درخشان خواهد بود. خوب و زیبا خواهد بود. آنوقت شادمانی می کنیم و به رنجهای گذشته با رقت نگاه میکنیم و لبخند میزنیم و آرامش پیدا میکنیم.
دایی، من ایمان دارم، ایمان ملتهب و گرم.

  • ۱
  • ۰

 آهنگ رو که گذاشتم صداش رو تا آخر بلند کردم و میلاد کمش کرد..... حرصی شدم و دوباره تا آخر صداش رو بلند کردم.....
میلاد دوباره صداش رو کم کرد!!!!!
خنده ام گرفت و می‌خواستم دوباره زیادش کنم که هم زمان دست میلاد هم اومد روی دکمه و خورد به هم......
میلاد دستش رو کشید و منم صدای آهنگ رو زیاد کردم و من پیروز شدم!
نفس و سامیار نزدیک یه رستوران شیک پارک کردن و پیاده شدن و میلاد هم پشت سرشون.......
وقتی پیاده شدیم میشا و اتردین اول رفتن و من و میلاد آخر......
من جلو تر از میلاد بودم که یهو میلاد دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و باهم حرکت کردیم.......
دستام که تو دستاش یه حس خوبی رو بهم اهدا میکرد......
واقعا دلم میخواست این احساس رو تا آخر عمرم داشته باشم اما میدونم که نمیشه چون عشق یه طرفه هیچ وقت دووم نداره......
الآنم فقط از سر اجبار دستم رو گرفته ولی همینم کافیه..... حداقل این دوسال رو از بودن با عشقم لذت ببرم........... 

  • ۱
  • ۰

 هیچ کدوم ... آرسن ... من ... من دینمو دوست دارم ... هر کی ندونه تو از ارادت من به حضرت مسیح خبر داره! من نمی تونم از حضرت مسیح بگذرم ... خیلی سخته ... صیغه هم نمی تونم بشم ... پاپا ... پاپا قبول نمی کنه ...
- عشقت نسبت به آراد اونقدری نیست که از دینت .... یا از عقیده ات بگذری؟
- ربطی به اون ماجرا نداره ... ولی ... من نمی تونم ... نمی تونم ...
- پس بگذر! ازش بگذر ... دیگه بهش فکر نکن ... خوب می دونم الان همه فکرت رو گرفته ... درست مثل یه گیاه پیچ که دور یه درخت می پیچه و نفسشو می گیره ... توام همینطور داری می شی ... بگذر تا قبل از اینکه نفستو نگرفته ...
نمی تونستم ... برام سخت بود راحت از عشق با آرسن حرف بزنم ... عشقی که خوب می دونم از خیلی وقت پیش جوونه زده ... شاید از وقتی رفتم مشهد ... شاید هم از قبل از اون ... شاید از وقتی آراد جلوی سارا از من حمایت کرد ... نمی دونم ولی از خیلی قبل به وجود اومد و من تازه حضورش رو قبول کردم ... چی می گفتم به آرسن؟ که هم آراد رو می خوام هم دینم رو؟ 
آرسن شمرده شمرده گفت:
- خیلی ها بی توجه به تفاوت دین توی کشورهای دیگه با هم ازدواج می کنن ... هیچ اهمیتی هم براشون نداره ... قانون اونجا هم منعشون نمی کنه ... ولی ...

  • ۱
  • ۰

فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!

فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!

یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟