ترجیح دادم به بعد اون یا فکر نکنم صبح با صدا کردنای نفسم بلند شدم صورت خندونش رو به روم بود و می گفت بیدار بشم
نفس-پاشو تنبل خان پاشو باید ساکتو جمع کنی امکان داره مامان اینا زودترم بیان یکم دلخور شدم یعنی از رفتن من انقدر خوشحال بود
من-انقدر خوشحالی که دارم میرم نگاشو که همیشه بسته بود و نمیتونستی از توش چیزی بخونی رو برام باز کرد با نگاه پر رمز و رازش حالا خوندنی شده بود نگاهش انگار می گفت نه از خدامه بمونی دستاشو کرد تو موهامو موهامو بهم ریخت
من-نفس کمکم می کنی وسایلمو بزارم توی چمدون
نفس – شما برو دست و صورتت رو بشور صبحانتو میل کن من برات تا بیایی جمع میکنم بقیه اشو خودت اومدی جمع کن
من-باشه
شقایق :
صبح با نور شدید آفتاب که به چشام می خورد بیدار شدم. اووف چشمام کور شد! از جام بلند شدم و تخت رو مرتب کردم و پرده رو کشیدم تا نور