
توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم
با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت:
ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم…
وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید..
رسیدیم به بچه ها…
یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود
رو به من گفت:سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم….
-سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه…
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…
بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه خندیدیم.. اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم…
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از یه دختر بچه ۷ ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم… یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم مدیسام خاله جونم….وااااااااای شما چقدر خوشگلید…