داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

-کامرااااااااااااااااااااا ان لوس
-بچته
-بچه توم هست
-هویییییییییییییییی
-تو کلات بی ادب
-بهار میام میخورمت ها
-من وامیستام نگات میکنم
صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد
-اخ اخ ولم کن کامران آییی
-چی گفتی؟بگو غلط کردم
دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد
با بغض گفتم
-کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن
با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند 
با نگرانی گفت
-خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر
رفتم رو صندلی نشستم
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی
-واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت
سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد 

  • ۰
  • ۰

ساعت طرفای1بودکه صدای میلادوشقی که داشتن ایول ایول میکردن اومد.فهمیدم اونابردن.گوشیمو برداشتم زنگ بزنم به مامانم که ارش زنگ زد!!ارش یکی ازهمسایه هامون بودکه گیرداده بودبهمن.من نمیدونم شماره امو ازکجا اورده..ریجکتش کردم ولی دوباره زنگ زد..تصمیم گرفتم به اتردین بگم جوابشوبده بلکه ولم کنه..برای همین بلند دادزدم.اتردین...اتردین..
یکهو دراتاق باز شدو اتردین سراسیمه وارداتاق شدمنو که روتخت درازکشیدمو دیدگفت.
اتردین:مرض داری اینجوری ادموصدامیکنی ترسیدم..
من:شرمنده..اتردین توکه خوبی توکه مهربونی.
-باشه گوشام درازشدچی میخوای؟
خندیدم گفتم
من:اون که بود.
چپ چپ نگاهم کرد گفتم
من:نبوود؟
خندیدگفت
اتردین:د بگودیگه چیکارم داری؟
من:ببین یک پسره هست هی زنگ میزنه به گوشیم مزاحمم میشه.میشه توجواب بدی که دیگه زنگ نزنه؟
اتردین یکم فکرکردوگفت:
-به جاش چی کارمیکنی؟

  • ۰
  • ۰

 یه نفس عمیق کشیدیه نگا بهش کردم
من-زنده ای ؟
یه نگا بهم کرد از اون نگاها که توش په نه په داره انگار با نگاش بهم میگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس میکشه
سامیار-چه عجب یادت افتاد دستت رو از رویه دهنم برداری
با حرفایه بابا دیگه حال کلکل نداشتم دوسه هفته دیگه که بیان من چه خاکی تو سرم بریزم دانشگاها رو بگو دوسه روز دیگه باز میشه
سامیار- چرا تو فکری؟
میخواستم بهش بگم به تو چه که دیدم حالا که اون مثل آدم حرف میزنه من چرا نزنم نشستم رویه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه داشتم با این کارم موهای لختو بلندم ریخت دوطرف صورتمو قابش کرد
من-بابامو مامانم تادوسه هفته دیگه میان شیراز که از جام مطمئن بشن
سامیار-میترسی؟
دروغ چرا خیلی میترسیدم ولی هیچی نگفتم سامیار یه نفس عمیق کشیدو اومد با فاصله کنارم رو تخت نشست سرمو بلند نکردم
سامیار- هر وقت خواستن بیان بگو دانشگاه کار عملی گذاشته میخوان یه هفته ببرنمون اصفهان تا با بیماراستاناش اشنا بشیم
من-دفعه های بعدو چیکار کنم؟
سامیار- حالا تا دفعه های بعد

  • ۰
  • ۰

با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
-این نازه مگه نه؟
کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت
-از دست تو برش دار
نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش
-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی
-حالا کجاش و دیدی
پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون
-کامران؟
-هوم؟
-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
-بپرس
-مامان بابات کجان؟
برگشت بهم نگاه کرد
مظلوم گفتم
-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی
پوزخندی زد و گفت

  • ۱
  • ۰

محال است مصاحبه تلویزیونی خواننده های لس آنجلسی را ببینی و یک نفر از آنها دلش برای ایران تنگ نشده باشد ، من که پیش خودم میگفتم همه ی این حرفها تظاهر است ، مگر می شود وسط آن همه زرق و برق و خوشی وسط خیابان های سنگفرش شده و تمیز با یک برگر مک دونالد آدم دلش بگیرد ، حتما مخشان پاره سنگ برداشته است ، مگر می شود آدم دلش برای این ترافیک های سنگین ، هوای آلوده و شهر های ساده تنگ شود
آخر چه چیز اینجا دلتنگی دارد که از آن سر دنیا بیایند اینجا ، هوس اینجا را بکنند
اما با خودم گفتم شاید دلشان حلیم داغ ساعت ۶ صبح بخواهد ، یا یک مشت نخودچی کشمش که مادربزرگ بریزد توی جیبشان ، بخواهند کنار جاده شمال لواشک بخرند ، شاید دلشان کرسی شب یلدا بخواهد نه درخت کریسمس ، گفتم شاید قرمه سبزی های فرنگ هرچقدر هم خوب باشد به دهانشان مزه نمی کند ، شاید از سیگار های فیلتر دار خسته شده
نفسشان دود سنگین می خواهد

  • ۰
  • ۰

 میشا هم اومد و جمعمون جمع شد....... میشا:اومممممم...... شقایق چه تیپ میلاد کشی زدی!!! خندیدم و گفتم: ـ میخوام حال گیری کنم تا خودشیفتگی یادش بره....... بعد یهو یادم اومد واسه چی اومد اینجا و یه قر دادم و گفتم: ـ هووووووراااااااا،،،، بچه ها پیرمرده داره میره منم کلی خوشحالم!!!!! نفس و میشا هم از حرکتم خندیدن و میشا گفت: ـ خاک تو سرت خودت رو کنترل کن....... من: راستی بچه ها دیشب میلاد رو تخت خوابیده بود شوتش کردم پایین!!!! نفس گفت: ـ آورین آورین کارت عالیه میگم دیشب یه صدایی اومد!!! هرسه غش کردیم از خنده ......... سامیار اومد تو اتاق و من و میشا دست از خندیدن برداشتیم و رفتیم بیرون.....     نفس :     -با اومدن سامیار میشا با شقایق رفتن بی توجه بهش نشستم رویه کاناپه و شروع کردم به گیم بازی کردن با گوشیم مرحله اخر بازی بودم از اونجایی که وقتی من هیجان زده بشم مکانو زمانو فراموش میکنم با بردنم تویه بازی با هیجان شروع کردم رویه کاناپه بالا و پایین پریدن با هیجان گفتن - اوه yesهمینه خودشه ایول ولی یه هو یادم اومد سامیار تو اتاقه مثل جت یه هو سیخ نشستم و با سرعت سرمو به اینطرفو اونطرف چرخوندم که با این کارم موهامو که باز گذاشته بودمشون به دو طرف صورتم سیلی زدن وقتی دو طرفو خوب نگاه کردمو دیدم نیست گفتم -آییییییییییییی ای تو روحت دردم اومد که با شنیدن صدایی که توش ته رگه های خنده معلوم بود ده متر پریدم هوا و زود با سقف سکسک کردمو برگشتم سریع سرمو چرخوندم لعنتی پشت سرم بود سامیار-عادت داری به خودت فوش بدی؟ نه مثل اینکه یخش داره باز میشه پس خندیدنم بلده ولی با یاداوری سوتی که پیشش دادم از فکر لبخنی که گوشه ی لبش

  • ۰
  • ۰

 خندیدم و سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق.... اِ اِ اِ!!!!!! میلاد رو تخت خوابید مرتیکه چلغوز!!!!! بالش کنارش رو برداشتم و کوبیدم رو سرش...... همچین از خواب پرید که من نیم متر پریدم هوا..... میلاد: ضیفه کوری نمیبینی من کپه مرگم رو گذاشتم؟!!!! خنده ام گرفت و گفتم: ـ البته رو تخت من! میلاد: این تخت هردومونه!!!!!! من: خفه بابا پاشو بینم میخوام بخوابم.... میلاد: اگه پا نشم؟! من: اونوقت دیگه باید از فن مخصوصم استفاده کنم!!!!!!! رفتم اونور تخت خوابیدم و میلاد هم اونور بود.... فکر کرد میخوام پیشش بخوام اما با جفت پام هلش دادم که از تخت پرت شد پایین!!!!!صدای تق افتادنش رو شنیدم..... اینقدر خندیدم که نگو.... میلاد با عصبانیت پتوی رو تخت رو برداشت با بالشش و رفت رو مبل بخوابه..... منم با یه لبخند پیروزمندانه پتوی مسافرتیم رو انداختم روم و خوابیدم......     صبح با نور آفتاب بیدار شدم و هنوز کامل از تخت پایین نیومده بودم که یه بالش محکم خورد تو صورتم....... من: آخ..... دماغم مادر!!!!!! دماغ نازنینم..... دستم رو روی بینی ام کشیدم که ببینم خون میاد یا نه...... خوشبختانه خون نمیومد....... مثل اینکه اصلا خون تو بدن من نیست .......... به دور و برم نگاه کردم ببینم کی اینکار ناجوان زنانه رو انجام داده که دیدم میلاد با یه پوزخند جلو صورتم ظاهر شد........ ایندفعه دیگه یک جیغی زدم که میلاد با ترس پرید رو تخت و جلو دهنم رو گرفت...... دستش رو گاز گرفتم و گفتم: ـ مرتیکه سانسور.... نمیگی دماغ خوش تراشم میشکنه باید دیه بدی؟! میلاد: آخ یادم نبود دماغتو بگیرن جونت درمیاد ریقو...... من در حالی که بینی ام رو میمالیدم گفتم: ـ ترجیح میدم بگی باربی!.... البته به خوش هیکلم راضی ام!!!! میلاد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: ـ اوممممم همچین بدکم نیستی!!!! از اونجایی که من دستم دست خودم نیست و خودبه خود کار میکنه آروم زدم تو گوشش و گفتم: ـ از تو بهترم خودشیفته

  • ۰
  • ۰

در این دنیا اگر همه چیز فراموش کنی باکی نباشد. تنها یک چیز از یاد مبر. تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن به انجام نرسانی، هیچ کار نکرده‌ای.
از آدمی کاری بر‌آید که آن کار نه از آسمان بر‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها، اما تو ‌گویی کارهای زیادی از من بر‌آید، این حرف تو به این ‌ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و گویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام، یا در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشان به دیوار فرو بری و کدوی شکسته‌ای به آن آویزی. این کار از میخی چوبین نیز بر‌آید. خود را این شیوه ارزان مفروش که بسی گرانبهایی! 

بهانه ‌آوری که من با افعال سودمند روزگار ‌گذرانم. دانش ‌آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره‌شناسی و پزشکی ‌خوانم، اما این‌ها همه برای تو است و تو برای آن‌ها نه. اگر نیک بنگری، در‌یابی که اصل تویی و همه این‌ها فرع . تو ندانی چه شگفتی‌ها و چه جهان‌های بیکران در تو موج ‌زند. 
آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد.

  • ۰
  • ۰

 بیخیال بابا ... طوری نشده که ...
- نگار یه کاری می گم بکن ... همین الان!
- چه کاری؟
- برگرد عقب آرادو از بالا تا پایین دید بزن بعد برگرد یواش یه چیزی پچ پچ کن بعد دوتایی می خندیم ...
خنده اش گرفت و گفت:
- ویولت !!!!
- بدو ... همین الان ...
نگار برگشت ... از گوشه چشم نگاش می کردم ... آرادو با یه حالت بامزه نگاه کرد و بعد برگشت طرف من آروم گفت:
- آخه من چه نقطه ای از این بگیرم؟!!! همه چیش خوبه ...
بعدم ریز ریز خندید ... منم شروع کردم به خندیدن ... بخور آقا آراد ! فکر کردی فقط خودت بلدی مسخره کنی؟ با تذکر استاد ساکت شدیم و غرق درس خوندمون شدیم ...
بعد از کلاس رو به نگار گفتم:
- این کتاب لعنتی گیر نمی یاد نگار! چی کار کنیم؟
- استاد چند جا رو معرفی کرد ...
- من که می گم همین الان بریم ... شاید بتونم بگیریم ...
- نه نه لازم نیست بریم ... داداش من الان رفته برای خریدن کتابای خودش یه زنگش می زنم می گم اینو هم بپرسه ببینه هست یا نه ...
- ایول ... پس بدو ...
نگار سریع زنگ زد به داداشش و آدرس مغازه ها رو داد ... وقتی قطع کرد گفت:

  • ۰
  • ۰

 شبش که اومد خونه منو کشید توی اتاقش گفت برای چی ماشین نداری؟ منم جریان رو براش تعریف کردم ... حسابی رفت توی فکر ... بعدش پرسید صورتت چی شده ... من بازم براش تعریف کردم ... باورش نمی شد!
- وااااااااااااای آراگل! تو که آبروی منو بردی!!!! حالا آراد فکر می کنه من چه دختریم!!!
- نه ... آراد ذهن خیلی بازی داره ... موقعیت خونوادگی تو رو می فهمه می دونه مهمونی رفتن براتون عادیه ... بعدش هم من گفتم به بهونه مهمونی باهات این کارو کرده ...
صورتم رو با دست پوشوندم و گفتم:
- من ترجیح می دم دیگه چشمم تو چشم داداشت نیفته!
دستمو کشید و گفت:
- بیخیال .... تازه بهم گفت بهت بگم حتما از دستش شکایت کنی که بازم برات دردسر درست نکنه ...
از این حرفای آراد گیج بودم ... برای چی در موردم کنجکاوی کرده؟ تازه سفارش هم کرده! لابد حس انسان دوستانه ... ولی اون نسبت به من حتی حس انسان دوستانه هم نباید داشته باشه ... من اینقدر اذیتش کردم ... حسابی تو فکر بودم که آراگل زد سر شونه ام و گفت:
- حالا بهت ثابت شد؟ کار داداش من نیست ...
- شاید ... هنوزم شک دارم ...
- ای بابا!
نگار گفت: