داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

.همه به ترتیب میومدن و با همه دست میدادیم و احوال پرسی می کردیم و وقتی مامانم اومد پریدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...سحر با یه حالت بامزه به من گفت:ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو ندیدی؟!من: خیلی زیاد!و بعدش هم رفتم تو بغل سحر.......
سحر واقعا مثه خواهرم بود ولی از اینکه باهاش صادق نبودم خجالت می‌کشیدم....... از همه خجالت می‌کشیدم....نمی تونستم تو چشای هیچکدوم نگاه کنم چون فکر می کردم که الآن چشمام همه چیز رو لو میده...میشا رفت شربت بیاره و من هم بساط میوه رو آماده کردم....نفس هم شیرین زبونی می کرد و بهشون اطمینان می داد که همه چی حل حله! واقعا اگه نفس نبود اینا شک می‌کردن!
نفس: 
روی مبل روبه رویی مامانینا کنار شقایق نشسته بودم و سعی می کردم با خونسردی باهاشون صحبت کنم شقایقم که اصلا تو این باغا نبود شربتی رو که میشا برامون آورده بودو برداشتم و یکم ازش خوردم 
بابا- دخترم مگه قرار نبود برید خوابگا پس چی شد؟ شقایقم که داشت از شربتش می خورد یهو شربت پرید گلوش اگه آخر سر این ما رو لو نداد بدون توجه به شقایق و میشا که می زد پشتش با لحن بی تفاوتی گفتم 

  • ۲
  • ۰

  چندثانیه همونطوری ایستاده بودم و تیشرت دستم بود و با تقه ای که به در خورد هول کردم و لباس رو چپوندم تو گوشه ی کمد و عطر رو هم زیرش گذاشتم و در کمد رو بستم و قفلش کردم...میشا وارد شد و گفت:ـ اومدم کمک ، شقایق کمک نمیخوای؟!من: اوووم... نه فکر نکنم.... دیگه هیچی نیست...و یه نگاه کلی به اتاق کردم و هیچی ندیدم.... سرم رو از روی رضایت تکون دادم و با میشا رفتیم تو اتاق نفس...نفس رو تخت ولو شده بود و به سقف خیره شده بود... با اومدن ما نگاهش رو از رو سقف گرفت و با لبخند نگاهمون کرد...نفس: بچه ها این چند روز که نشد درس بخونیم الآن کتاباتون رو بردارید بیارید اینجا مثه قدیم سه تایی با هم درس بخونیم... من رفتم تو اتاقم و کتابام رو آوردم.... اینا تو این دوهفته بهترین وسیله برای سرگرم شدن و فراموشی هزار تا فکر و خیال بودن. همه رو بردم رو تخت گذاشتم و سه تایی مشغول شدیم... هر ده دقیقه یه پاراگراف میخوندیم و از هم می پرسیدیم... اینطوری همه مون عادت کرده بودیم و آمادگی لازم رو داشتیم... همینطور غرق کتاب بودیم که با صدای زنگ موبایل میشا سرمون رو از توی کتاب بالا آوردیم وچشمامون رو به دهن میشا دوختیم که ببینیم کیه!میشا: اه سلام مامان!ـ .................میشا: باشه قدمتون رو چشم!ـ ......... میشا: اوکی پس فعلا بای مامان گلم!و قطع کرد....من: مامانت چی گفت؟!میشا: گفت تو راهن دو ساعت دیگه

  • ۲
  • ۰

همه جا غرق سکوت بود ... فقط صدای جیر جیر جیرجیرک ها می یومد ... پشت ویلا یه تاب بزرگ دیده بودم ... چرخیدم و رفتم سمت تاب ... ماه توی آسمون نصفه بود و ستاره ها دورش می رقصیدن ... نشستم روی تاب زنگ زده ... صدای قیژ قیژش بلند شد ... نگهش داشتم ... نباید تکون می خورد وگرنه یه نفر بیدار می شد ... زل زدم توی آسمون ... یهو آراد رو دیدم که از ویلا پرید بیرون ... اونم پا برهنه ... اومد پشت ویلا ... از جا پریدم ... منو که دید سر جاش ایستاد ... شقشقه هاش رو محکم فشار داد ... با تعجب گفتم:
- چیزی شده آراد؟ خوبی؟ می خوای یه سطل آب بریزم روی سرت؟
سرش رو آورد بالا و بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:
- حس کردم از ویلا اومدی بیرون ... اول فکر کردم خواب دیدی اما تا دیدم کفشات نیست مطمئن شدم ... کجا اومدی؟ نمی گی یه موقع کسی مزاحمت می شه؟
- توی این آرامش شب ... مزاحم؟! فکر نکنم ...
- خیلی خوش خیالی خانوم شاعر ...
- من از خواب بیدارت کردم؟
- نه ... یهویی پریدم ... عادت دارم به این بیدار شدنا ... خوابت نبرد؟
نشستم لب تاب و گفتم:
- نه فکر وارنا نمی ذاره بخوابم ...
- بازم وارنا؟
- از دار دنیا همین یه داداش رو داشتم ... تا آخر عمرم هم که عزادار بمونم حقشه ....

  • ۲
  • ۰

 آرسن شکلاتش رو قورت داد و یه دفعه خم شد روی صورتم ... قبل از اینکه بتونم خودم رو بکشم کنار دماغم رو گاز گرفت ... جیغ کشیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم ... دماغم ور ول کرد و با خنده گفت :
- حقته!
بعد چرخید سمت بچه ها که داشتن با تعجب نگامون می کردن و گفت:
- آخ نمی دونین چه حالی میده دماغ کوچولوی این وروجک رو گاز بگیری ... هیچ لذتی برام بالاتر از این لذت نیست ...
با یه دست دماغم رو گرفتم بودم و مالش می دادم ... با دست دیگه ام مشتی حواله شونه اش کردم و جیغ زدم:
- خیلی خری!!!! دردم گرفت!
یه دفعه صدای آراد بلند شد:
- دماغت داره خون می یاد!!!!
سریع دستم رو آوردم بالا و کشیدم روی دماغم ... چیزی نبود! آراد پرید طرفم و با غیظ رو به آرسن گفت:
- چی کارش کردی؟!!!
آرسن هم با نگرانی نگام کرد ... دوباره دست کشیدم به دماغم و گفتم:
- چیزی نیست !
آراد صورتش رو آورد جلو ... فاصله اش با صورتم چند بند انگشت بود ... اخماش بدجور در هم بود ... قبل از اینکه آراد بتونه حرفی بزنه صدای خنده آرسن بلند شد و گفت:
- خون نیست که شکلاته ... دندونای من شکلاتی بوده ...

  • ۲
  • ۰

سامیارم مثه این باباها که برای دختراشون لقمه میگیرن برای نفس لقمه های کوچیک می‌گرفت...من و میشا به هم نگاه کردیم و میشا هم با یه نگاه طلبکارانه به اتردین نگاه کرد و اتردین هم یه اخم بامزه کرد و گفت:ـ حتی فکرشم نکن میشا جان! و با این حرفش همه پقی زدیم زیر خنده....یکم استرس گرفته بودم و وقتی استرس دارم پاهام رو تند تند تکون میدم... همینطور که نگرانی مثه خوره افتاده بود تو جونم پام خورد به پای میلاد و میلاد هم که هنوز اتفاق صبح رو یادش نرفته بود بد برداشت کرد و یه جوری نگام کرد... منم با اخم نگاش کردم و یکم خودم رو کنترل کردم ولی استرسم هر لحظه بیشتر می‌شد ....به ساعت نگاه کردم فقط 7 ساعت وقت داشتیم و هرچقدر هم که عقربه های ساعت به اومدن مامانم اینا نزدیک تر می شدن منم استرس و دلتنگیم برای میلاد بیشتر می‌شد... از سر میز بلند شدم و رفتم حموم و بعد از حموم نشستم رو تخت و به ساعت نگاه کردم...از همین الآن ماتم گرفته بودم که چی؟! بالاخره که باید بره.....بر اثر این فکر بغضی به گلوم راه یافت... نمی‌خواستم گریه کنم... دلیلی نداشت گریه کنم... تقصیر خودم بود... من که آخر این داستان رو می‌دونستم پس برای چی خرابش کردم؟! بلند شدم و تو آینه

  • ۲
  • ۰

آرسن ... آرسن ... چی شدی؟ باور کن من خوبم!
دستمو گرفت توی دستش ... محکم فشار داد و با دست دیگه اش صورتم رو نرم نوازش کرد ... با صدای لرزون گفت:
- ترسیدم توام بسوزی ... دیگه تحمل ندارم ویولت ...
یاد وارنا افتادم ... آرسن وارنا رو دیده بود ... بغض کردم و قبل از اینکه آرسن بتونه حرفش رو جمع و جور کنه زدم زیر گریه ... همه با ترس دورمون جمع شدن ... فکر می کردن بلایی سرمون اومده ... آراد نشست کنارمون و با ترس گفت:
- چی شده؟ چیزی شدی؟ جاییت سوخته؟!!
آرسن تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:
- نه نه چیزی نیست ... الان خوب می شه ...
زل زد توی چشمام و ادامه داد:
- فراموش کن ویولت ... نمی خواستم یادت بیارم ... باور کن فقط ترسیدم ... ببخش ویولت ... نمی خواستم ناراحتت کنم ...
من که دوباره همه چیز برام زنده شده بود با هق هق گفتم:
- سوخته بود آرسن؟ همه صورتش سوخته بود؟! تو دیدی؟ آرسن وارنا با زجر مرد؟

  • ۲
  • ۰

ترجیح دادم به بعد اون یا فکر نکنم صبح با صدا کردنای نفسم بلند شدم صورت خندونش رو به روم بود و می گفت بیدار بشم 
نفس-پاشو تنبل خان پاشو باید ساکتو جمع کنی امکان داره مامان اینا زودترم بیان یکم دلخور شدم یعنی از رفتن من انقدر خوشحال بود
من-انقدر خوشحالی که دارم میرم نگاشو که همیشه بسته بود و نمیتونستی از توش چیزی بخونی رو برام باز کرد با نگاه پر رمز و رازش حالا خوندنی شده بود نگاهش انگار می گفت نه از خدامه بمونی دستاشو کرد تو موهامو موهامو بهم ریخت 
من-نفس کمکم می کنی وسایلمو بزارم توی چمدون 
نفس – شما برو دست و صورتت رو بشور صبحانتو میل کن من برات تا بیایی جمع میکنم بقیه اشو خودت اومدی جمع کن 
من-باشه 

شقایق :
صبح با نور شدید آفتاب که به چشام می خورد بیدار شدم. اووف چشمام کور شد! از جام بلند شدم و تخت رو مرتب کردم و پرده رو کشیدم تا نور

  • ۱
  • ۰

سامیار:
لعنتی حالا دلم طاقت نمیاره دوهفته نبینمش وقتی گفت از دستم راحت میشی گفتم من حاضرم با تو جهنمم بیام ولی نشنید ای کاش می شنید نیم ساعت که گذشت و مطمئن شدم خوابیده بلند شدمو رفتم بالا سرش نگامو دوختم به چشمای بستش مطمئن بودم نگام اونقدر ذوب کننده اس و گرما داره که از خواب بیدارش کنه به خاطر همین نگامو ازشون گرفتم نگام روی سرشونه های لختش سر خورد رفتم کنارش با فاصله دراز کشیدم و زل زدم به صورتش زل زدم برای این دو هفته که می دونستم مثل مرغ پرپر می زنم نگاه کن تورو خدا اومدم حرف های اتردینو درست کنم خودم دچارش شدم مثل مرغ پرپر می زنم دیگه چه صیغه ایه یکم فاصله امو باهاش کمتر کردم سرمو تو موهاش که روی بالشت پخش شده بود فرو کردم و نفس کشیدم چه بویی باید ببینم مارک شامپوش چیه وقتی پسرای دانشگاه بهش زل میزدن نفسم تو سینه میموند و میخواستم بگم نفس من صاحاب داره صاحابش منم یه بار دیگه نگاش کنین فکتونو خورد میکنم لعنتی چطور دلتنگش نشم وقتی اسمش همه جا هست یادش تو دل و قلبم هست وجودش به نفسم بسته اس بدجور وسوسه شده بودم بغلش کنم یعنی بیدار میشه؟ نمیدونم دستمو آروم کشیدم روی گونه اش به

  • ۲
  • ۰

هوس کردم بازم سر به سرش بذارم ... رفتم کنارش ایستادم ... زیر چشمی نگام کرد ولی اصلا به روی خودش نیاورد ... خم شد سنگ دیگه ای برداشت و دوباره با قدرت پرت کرد ... منم خم شدم سنگ بزرگی برداشت و توی دستم نگه داشتم ... بعد خم شد و خیره شدم توی آب ... یهو جیغ کشیدم و یه قدم رفتم عقب ... آراد سریع اومد کنارم و گفت:
- چی شد؟!
آراگل و ساغر و آرسن و سامیار هم جلو اومدن و هر کدوم چیزی می گفتن:
- مار دیدی؟
- قورباغه بود؟
- چیزی رفت تو پاچه ت؟
دوباره خم شدم روی آب و گفت:
- این ... این چیه توی آب؟!
اول از همه آراد خم شد ... منم نامردی نکردم سنگ رو با همه قدرتم کوبیدم توی آب ... آب پاشید بالا و آراد موش آب کشیده شد ... غش غش زدم زیر خنده ... آراگل هم متوجه شیطنت من شد خنده اش گرفت و به دنبال اون بقیه هم خندیدن ... ولی آراد جوری نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... مشغول پاک کردن آب از سر و صورتش شد ... آرسن در حالی که هنوز می خندید رفت طرفش و گفت:
- دستمال بهت بدم؟ تو کیف ویو هست ...

  • ۱
  • ۰

من: نمیدونم... دلهره گرفتم نفس. پسرا کجا برن؟ 
سه تایی همینطور که داشتیم دستامون رو می شستیم نفس یهو یه لبخند شیطانی جلوی آینه زد و گفت:
ـ اهم اهم!!! مگه تفضلی قرار نیست فردا بره پیش نوه جونیاش تا دوماه بمونه؟!
میشا: ماشالا این چقدر میره سفر یه وقت خسته نشه؟! پوله دیگه از بیکاریه...
نفس دستاش رو خشک کرد و زد رو پیشونی میشا و گفت:
ـ نه بابا! منظورم اینه که پسرا رو میفرستیم بالا بخوابن... یادتون رفته هنوز بالای خونه خالیه!
من: از فکرش بیا بیرون نفس که غیر ممکنه... اونجا قفله... 
نفس: آخ راس میگی.....
من: خب حالا چیکار کنیم؟! 
میشا: من که دیگه مخم قد نمیده!
من: مخ تو که هیچوقت قد نمیده!
میشا با خنده زد تو سرم گفت:
ـ خود خرت مخت قد نمیده!
و دوتایی خندیدیم. اما باید یه فکری می‌کردیم........