.همه به ترتیب میومدن و با همه دست میدادیم و احوال پرسی می کردیم و وقتی مامانم اومد پریدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...سحر با یه حالت بامزه به من گفت:ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو ندیدی؟!من: خیلی زیاد!و بعدش هم رفتم تو بغل سحر.......
سحر واقعا مثه خواهرم بود ولی از اینکه باهاش صادق نبودم خجالت میکشیدم....... از همه خجالت میکشیدم....نمی تونستم تو چشای هیچکدوم نگاه کنم چون فکر می کردم که الآن چشمام همه چیز رو لو میده...میشا رفت شربت بیاره و من هم بساط میوه رو آماده کردم....نفس هم شیرین زبونی می کرد و بهشون اطمینان می داد که همه چی حل حله! واقعا اگه نفس نبود اینا شک میکردن!
نفس:
روی مبل روبه رویی مامانینا کنار شقایق نشسته بودم و سعی می کردم با خونسردی باهاشون صحبت کنم شقایقم که اصلا تو این باغا نبود شربتی رو که میشا برامون آورده بودو برداشتم و یکم ازش خوردم
بابا- دخترم مگه قرار نبود برید خوابگا پس چی شد؟ شقایقم که داشت از شربتش می خورد یهو شربت پرید گلوش اگه آخر سر این ما رو لو نداد بدون توجه به شقایق و میشا که می زد پشتش با لحن بی تفاوتی گفتم