داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پشت میلاد به پله ها بود ولی من دید کامل به پله ها داشتم و سامیار که با گیجی پایین می آمد رو دیدم و بعد نفس که بهش نزدیک می شد.........نگاهم رو معطوف میلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشمای قهوه ایش اینقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق می شدی.... غرق چشماش بودم و حس میکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر میشه..... میلاد نگاهش رو از روی چشمام به پایین تر هدایت کرد و در آخر روی لبام ثابت موند....دست از رقصیدن برداشت و ایستاد..........فاصله اش خیلی داشت کم میشد و حرارت بدن من هم خیلی داشت بالا می‌رفت... نفس های گرمش به صورتم می‌خورد و باعث می‌شد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشمای منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سینه ام حبس نکردم و حس کردم الآنه که قلبم از سینه ام بزنه بیرون.... و در همون لحظه............چراغ ها روشن شد و میلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند می‌زد و وجود خون زیر پوستم رو حس می‌کردم که ناشی از حرارت بالا و خجالت بود.........از میلاد جدا شدم و نفس و میشا رو دیدم که دارن با شیطنت به من نگاه می کنن.......من: هان چیه آدم ندید؟!؟!میشا خندید و گفت:ـ آقاتون اینا چه رمانتیکن!!!خنده ای کردم و به میلاد نگاه کردم.....

  • ۰
  • ۰

 ... با دیدن آراگل که از دور به سمتم می دوید جون تازه ای گرفتم ... داشتم نجات پیدا می کردم ... صورت رامین هی داشت جلوتر می یومد ... خنده اش هم داشت محو می شد ... حسابی رفته بود تو حس ... نمی خواستم بذارم منو ببوسه سرم رو با غیظ برگردوندم ... چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و سرم رو چرخوند ... دوباره به سمت آراگل نگاه کردم ... چیزی نمونده بود به من برسه که به شدت عقب زده شده ... آراد بود که آراگل رو هل داد و داشت با سرعت نور به سمتون می یومد ... چشمامو گرد کردم و به رامین نگاه کردم ... الان دیگه خونش پای خودش بود! ... دیگه احساس آرامش داشتم ... لبامو جمع کردم توی دهنم و حتی فرصت لمس ثانیه ای لبامو هم بهش ندادم ... خواستم به زور وادارم کنه ببوسمش که یه دفعه سبک شدم ... رامین به گوشه دیگه ای پرتاب شد ...
سریع خودم رو کشیدم کنار ... اینبار با تموم وجود دوست داشتم آراد رامین رو تا سر حد مرگ کتک بزنه ... دوست داشتم ازم دفاع کنه ... دوست داشتم حمایتش رو حس کنم و آراد هم خیلی خوب به احساسم جواب داد ...

  • ۰
  • ۰

ستاره رو دیونه کرده بود به من زیاد کار نداشت 
من-پس بچه ی فرانک چی شد؟
سامیار-3 ماهش بود که از خونه ما فرار کرد
من-یعنی این اتفاقات مال یکی دوسال پیشه؟
سامیار یه نگاه بهم کرد که ترجیح دادم خفه شم دوباره به عکس نگاه کردم فرانک دختر زیبایی بود چشمای خاکی رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملی لباشم معلوم بود تزریقیه در کل با اون آرایشی که داشت می شد گفت خوشگله من-داداشت چشماش چه رنگی بود؟سامیار-به عموم رفت بود چشمای سبز تیره داشت
من-ازش متنفری؟یه نگاه بهم انداخت یه نگاه یخ و بی روح انگار تو چشماش شیشه کار گذاشته بودن
سامیار-نه فقط میخوام پیداش کنم بگم چرا؟بعدش بلند شد درحالی که می رفت سمت حموم گفت 
سامیار-ممنون که به حرفام گوش دادی سبک شدم منتظر جوابم نشدش و رفت تو حموم زیر لب گفتم
من-خواهش میشه بعدش شروع کردم لپ تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرک جرم می گشتم ولی دریغ پیدا نمیشد که یه عکس از یه دختر ناشناس یه نوشته ای هیچ نیم ساعتی خودمو با لپ تابش سرگرم کردم بعدشم دیدم خوابم گرفته لپ تابو جمع کردم و رفتم یه تاپ شلوارک برداشتم و سر خوردم تو تخت و د بخواب نمی دونم چقدر گذشته بود که بیدار شدم ولی بازم خوابم میومد میگم خواب خواب میاره راسته واقعا یه چرخ زدم و دمر شدم سرمم گذاشتم رو بالشتم اخی چه نرمه از ترس اینکه خوابم بپره چشمامو باز نکردم دستامو از دو طرف باز کردم و انداختم دور بالشتم و بغلش کردم بالشتم چه طولش زیاد شده یکم دیگه صبر کردم دیدم گرمم هست جل الخالق نه نه امکان نداره آروم لای چشممو باز کردم دیدم بله تو بغل سامیارم برای دومین بار تو عمرم خجالت کشیدم ببین چه سفتم بغلش کردم خاک تو سر بی حیام من که با تاپ و شلوارک آقا هم با شلوارک و بالاتنه لخت یعنی خاک تو سرم چشماش چه شیطونه هان چشماش خاک برسرت نفس دو ساعته زل زدی بهش این بیداره 

  • ۰
  • ۰

همزمان دستم رفت سمت سینه ام و روی سینه ام صلیب کشیدم ... همه موفقیتم رو مدیون حضرت مسیح و مریم مقدس بودم ... اونا جواب دعای منو دادن ... بغض گلوم رو گرفت ... آراگل کنارم اومد و با محبت بغلم کرد ... داشتم تند از خدا و حضرت مسیح و حضرت مریم تشکر می کردم ... آراگل در گوشم گفت:
- تبریک می گم دوست جون ! واقعا حقت بود ...
از هیجان زیاد بدنم بی حال شده بود ... زمزمه کردم:
- پسره کیه؟
- به! تازه می پرسه کیه! خوب معلومه دیگه ... داداش جون خودمه! نمی بینی داره با دمش گردو می شکنه؟ وای خدا جون چقدر خوشحالم!
منم دقیقا داشتم از خوشی پس می افتادم! من ... آراد ... دوتایی! هالیفاکس ... دوست داشتم اون وسط قر بدم! بچه ها می یومدن جلو و تبریک می گفتن ... منم با شادی جواب می دادم و تشکر می کردم ... آراد هم بین حلقه دوستاش محاصره شده بود و سر به سرش می ذاشتن ... باید شادیم رو با همه تقسیم می کردم ... اون لحظه اصلا نمی تونستم سر جام بایستم ... پریدم سمت در و گفتم:
- من الان می یام آراگل ...

  • ۰
  • ۰

سامیار-نفس بشنوم این حرفا جایی درز پیدا کرده من می دونم با تو لحنش جدی بود صورتشم بدتر از لحنش جدی بود دلخور شدم من مگه خبرچینم لب برچیدم
من-دستت درد نکنه دیگه مگه من خبر چینم
سامیارم که معلوم بود پشیمون شده از حرفش دستشو کرد تو موهامو درآورد و بعدش دستشو چسبوند به گونم
سامیار-آخه می دونی گفتم شیطون یه وقت گولت نزنه بیشعور یه عذرخواهی هم نمیکنه می خواستم بگم من عذر خواهی غیر مستقیم حالیم نیست ولی دلم براش سوخت 
من-خب بشیدمت تعلیف تن ببینیم این داشی شوما چه چه کسلی هس؟
سامیارم منو کشوند تو بغلش و شروع کرد
سامیار- سانیار یه سال از من کوچیک تر بود و به قول بابام کلش بوی قورمه سبزی می داد سرش درد می کرد واسه دعوا برعکس ماها شری بود واسه خودش همیشه تو کوچه ها پلاس بود یادمه من 20 سالم بود که پای کلانتری به خونه ما باز شدش برای اولین بار حکم جلب سانیار رو داشتن سانیارم پیش من نشسته بود اومدن کت بسته گرفتن بردنش آبرومون تو محل رفت آبروی چندین و چند ساله ی دکتر مهرآرا رفت بابام جراح قلبه اعتبار بابا رو برد زیر سوال اونم به چه جرمی قمه کشی سر نترسی داشت همینم براش دردسر شد تو پارک جلوی دبیرستان دخترونه به خاطر یه دختره قمه کشیده بود و با یه پسره درگیر شده بود زده بود دست پسره رو داغون کرده بود دوستای پسره هم سانیارو که فرار کرده بوده رو

  • ۰
  • ۰

 وقتی برگشتیم حالم خیلی بهتر شده بود ... کمتر توی فکر وارنا فرو می رفتم و راحت تر می تونستم مامی و پاپا رو هم به زندگی عادیشون بر گردونم ... شاید اینا همه اش از اعجاز عشق بود ... به روی خودم نمی آوردم ولی دیوونه وار عاشق آراد بودم ... اگه یه روز توی دانشگاه نمی دیدمش عین دیوونه ای می شدم که یه چیزی گم کرده ... با اینحال دست از شیطنت هم بر نمی داشتم ... هر دو در به در دنبال تهیه رزومه مون بودیم ... بیشتر دروس عملی شده بود و کمتر کلاس های تئوری داشتیم .. برای پایان نامه هم در به در دنبال تهیه یه فیلم کوتاه بودم ... خلاصه که وقت سر خاروندن نداشتم اما سر همین تمرین های عملی جاهایی که با آراد کار مشترک داشتیم اینقدر اذیتش می کردم که مجبور می شد با یه چشم غره منو بشونه سر جام ... خوشبختانه اذیت و آزار رامین هم کمتر شده بود ... اون هم از ما بدتر دنبال رزومه خودش بود ... اینقدر همه درگیر بودن که وقت برای گیر دادن به هم پیدا نمی کردن ... این وسط جای نگار خیلی خالی بود ... دو ترمی می شد که انتقالی گرفته و رفته بود شیراز ... نامزد کرد و رفت ... بعد از رفتن اون من خیلی تنها شدم چون دیگه آراگل هم نبود ... اما خوشحال بودم که حداقل آراد رو دارم ...

  • ۰
  • ۰

 سامی با یه لحن شیطونی گفتش
سامی-کاری نداره که همین الآن زنگ می زنم به مامانم اینا میگم بابا ول کنید اون فرنگو بیاد ببینید براتون عروس آوردم اونم چه عروسی چنگول میکشه مثل ببر زبونشم مثل زبون قورباغه دراز چشماشم مثل گربه وحشی ...
من-خوبه خوبه انواع اقسام حیونا رو به من نسبت دادی برای من باغه وحش را میندازه اصلا کی با تو که هیکلت مثل این غوله بود تو شرکت هیولا ها مثل اونه چشماتم متل این خوناشامه ادوارد تو توایلایته زورتم مثل این شرک میمونه بعد حرفم برس رو پرت کردم طرفش که رو هوا گرفتش 
سامی-فعلا که شما با من مزدوج شدید بانو دور از شوخی بیا عکس خاندان مهرآرا رو بهت نشون بدم چند تا دیگه خوناشام داریم تو خانوادمون لپ تابشو برداشت دوباره گذاشت روپاش منم رفتم پیشش نشستم و تکیه مو دادم به تخت رفت تو پوشه عکساشو زد روی اسلاید شو اولاش عکسای خودشو با میلاد و اتردین بود یکم که گذشت رسید به عکسای خانوادگیشون از حالت اسلاید شو لپ تابو دراوردو روی یه عکس نگه داشت
سامی-این دختره رو می بینی عشق منه ستاره یه لحظه دلم هری ریخت این مگه عشقم داشت ؟ دستام یخ شدش و موهای نداشته ی روی بدنم سیخ یه دختر چشم طوسیه ناز بودش صورت کشیده ای داشت با لبای خوشفرم که از پشت سامی رو بغل کرده بود اسمشم بهش میومد چون چشماش مثل ستاره برق میزد سنش حدود18 نوزده میزد سامی- عاشقشم یه روز صداشو نشنوم روزم شب نمیشه می خواستم یه دونه با کله بزنم تو صورت سامی بعدش بگم تو غلط می کنی با اون دختره ی شوهر دزد یه هفته ازت غافل بودم ببین چه عشقم عشقمی را انداختی 

  • ۰
  • ۰

 تا دم اون جاده رو با ماشین می ریم ...
هر از دو از ویلا خارج شدیم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم سوار ماشین آراد شدیم ... خوشم اومد از اینکه فهمیده بود من کجا می خوام برم ... انگار ذهنم رو می خوند! راه افتاد و نزدیک اون جاده نگه داشت ... هوا خنکی ملایمی داشت ... همه جا بوی سبزه خیس شده می یومد ... ماه توی آسمون غوغا کرده بود و نسیم خنکی که می وزید همه چیز رو کامل کرده بود ... جاده مد نظر من از سطح زمین پایین تر بود ... از چند تا پله باید پایین می رفتیم تا بهش می رسیدیم ... اطرافش به صورت شیب دار درخت کاشته شده بود و کفش سنگ فرش بود ... چراغ های پایه بلند بین درختان و جوی های باریک آب این طرف و اون طرف جاده سنگ فرش فضا رو به شدت رویایی کرده بود ... نور نئون هم که مزید بر علت شده بود ... آراد کنار به کنارم می یومد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ... دستاشو کرده بود توی جیب شلوار ورزشیش و سرش رو هم انداخته بود پایین ... نه من حرف می زدم و نه اون ... فقط دعا می کردم دوباره سر و کله قورباغه ای چیزی پیدا نشه که خیلی بد می شد ... طی یه قرار نگفته هر دو در سکوت قدم می زدیم و من هر از گاهی که از دیدن منظره ای به وجد می یومدم چند لحظه مکث می کردم خوب نگاه می کردم و دوباره راه می افتادم ... فکری حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ... دلم می خواست در موردش با آراد حرف بزنم ... اما نمی دونستم چطور مطرحش کنم ...

  • ۰
  • ۰

 شاید اون عاشقم نبود(البته گفتم شاید!!!!!! اعتماد به سقفم تو حلقم!) ولی من که بودم....... تک تک سلولام اسم میلاد رو فریاد میزدن........ عشقه و دیوونگی دیگه چیکار کنم؟ از دست رفتممممممم!زیر چشمی به اتردین و میشا نگاه کردم که دیدم میشا هم فارغ از همه جا سرش رو گذاشته روشونه اتردین و داره از فرصت استفاده میکنه..... با تموم شدن آهنگ همه به خودمون اومدیم و براشون دست زدیم!سامیار هم گونه نفس رو بوسید و رفتن نشستن و من هم شربت تعارف کردم تا خستگی شون در بره.......

شقایق:

بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو می مالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو آدمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!!کتاب رمان جدیدی که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه آخرش!!!!! همیشه اول آخرش رو نگاه می کنم که اگه پایان داستان غمگین بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبی و خوشی تموم شده بود تازه شروع می کنم به خوندن!!!!چند صفحه اولش رو که خوندم خیلی مسخره بود اما کم کم داشت مهیج میشد که با باز شدن در از حالت خوابیده در اومدم و مثل آدم نشستم!میلاد با یه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت...بهش لبخندی زدم و میلاد گفت:ـ تو که گفتی رمان نمی خونی ، پس چی شد؟!من: آخه اینو سحر داده بهم ولی قشنگه....میلاد به کتاب نگاهی انداخت و گفت:ـ منم می تونم بخونم؟

  • ۰
  • ۰

.. قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:
- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!
آرسن با خنده گفت:
- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!
همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:
- آراگل تو انگار متوجه نیستی ...
- نخیر این تویی که متوجه نیستی ... تو الان بیست و هشت سالته!