داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 هوا توپ توپ بود آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم -ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم ولی صدای گریش اوج میگرفت کامران و بقیم اومدن طرفمون کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد داشت خفم میکرد رو به کامران گفتم -نمیاد بیخیال شو دیگه به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم -چقدر بو میدی با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم کامران نزدیکم شد

  • ۱
  • ۰

 اهسته جواب دادم -از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم رفتم و کنارش نشستم دستش و انداخت دورم به باران نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم با خوشحالی دویید طرفم روی پام نشوندمش و گفتم -خوشگل من چطوره؟ -خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟ -اره خوشگلم خوب شدم -یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟ -نه فدات شم همیشه پیشتونم بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت -ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت صورتشو بوسیدم وگفتم -تنهایی رفتی ؟بدون من ناراحت گفت -خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید -اشکالی نداره فدات شم -خوبی مادر؟ برگشتم طرف خاله و گفتم -بهترم ممنون سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت -بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن خواستم اعتراض کنم که گفت -مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا

  • ۱
  • ۰

 -هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان -بچه هارو چیکار مینید -خدا بزرگه بدو بریم باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن با باز شدن در همه برگشتن طرف ما نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد بهار با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد آرش

  • ۱
  • ۰

رفتم پیش دکترش بهرام و مامان رفته بودن بخش ccu پیش بابای بهار تقه ای به در وارد کردم -بفرمایید -سلام دکتر -سلام جوون بیا تو رفتم تو در مورد عمل ازش سوال کردم خداروشکر دعاهامون جواب داده بود ولی بهار هنوز بیهوش بود بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرون بهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخش آهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردم به بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بود چشمای سردش بسته بود گوشیم زنگ خورد نوشین بود جواب دادم -بله؟ با کلافگی گفت -کامران؟ -بله؟ -آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 90

 کیف و وسایلم رو برداشتم ... رفتم دم اتاق مامی و پاپا ... پاپا رفته بود از خونه بیرون ... ولی مامی خواب بود ... نزدیکش شدم ... آروم خم شدم و گونه اش رو بـ ـوسیدم ... توی خواب شبیه فرشته ها می شد ... پاپا هم همیشه می گفت این حالتش رو به تو هم داده ... من که خودمو تو خواب ندیده بودم ... ولی لابد یه چیزی بود! وارنا هم همیشه می گفت انگار بقیه آدما تا می خوابن شبیه گودزیلا و دیو دو سر می شن که این شکل فرشته می شه! خوب همه توی خواب معصومن ... آخ یادش بخیر ... چقدر اون روز با هم بحث کردیم ... خوب یادمه داد زدم:
- نخیرم ... پسرا تا می خوابن این دهناشون قد دهن اسب آبی موقع خمیازه کشیدن باز می مونه ... آدم هـ ـوس می کنه یه رطیل بندازه تو دهنشون ... قشنگ تا اون زبون کوچیکشون پیداست ... بعدم همچین خرناس می کشن که بیا و ببین! هر چند که حق با توئه ... این پسرا موقع خواب که شبیه گوزیلا می شن خیلی قابل تحمل تر از مواقع بیداریشون هستن ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 89

 ... خوشحال بود که دارم مامی رو وادار به زندگی می کنم ... خوشحال بود که حس و حال مرگ رو دارم از خونه می اندازم بیرون ... روز بعد با مامی رفتیم استخر و اینقدر باهاش آب بازی کردم و سر به سرش گذاشتم که مثل قبل صدای قهقهه اش توی استخر بلند شد ... برنامه بعدیم زنگ زدن به دوستای مامی و دعوت کردنشون بود ... همه رو دعوت کردم خونه مون ... سه ماه عزاداری کافی بود .... وقت شادی بود ... دوستای مامی که اومدن با همه شون سلام احوالپرسی کردم ... مامی رو سپردم دستشون و زدم از خونه بیرون ... مطمئن بودم که اونا نمی ذارن مامی غصه بخوره ... راه افتادم توی خیابون ... دستام رو کرده بود توی جیب مانتوم ... سرم پایین بود و از گوشه پیاده رو قدم می زدم ... چقدر دوست داشتم برم خونه وارنا ... اما می دونستم اون خونه رو پس داده ... یک هفته قبل از عروسی خونه رو پس داد و وسایلش رو منتقل کرد به خونه خودمون ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 88

دلم تنگه آراد ... دلم برای داداشم خیلی تنگه ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی بابام مرد ... اولش شوکه بودم ... بعد ناراحت شدم ... ولی نه خیلی ... فکر می کردم ... راحت شدم! پونزده سالم که بیشتر نبود ... با یه سری افکار بچه گونه! ولی روز چهلمش با دیدن عکسش فهمیدم چقدر ... چقدر دوسش داشتم! چقدر دلم براش تنگ شده ... برای همین الان فقط می تونم از اعماق وجودم بگم درکت میکنم ... دل تنگی برای کسی که دیگه نیست خیلی سخته ...
- من عاشق داداشم بودم آراد ... می پرستیدمش ...
- توی برخورداتون فهمیده بودم ... اونم تو رو خیلی دوست داشت .... مطمئنم!
اشک ریخت روی صورتم و گفتم:
- اون منو بیشتر از خودش حتی دوست داشت ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 87

چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 86

 .. آرسن دید ... آرسن تایید کرد ... لئون تایید کرد ...
مامان چشماش گرد شد و یه دفعه از حال رفت ... بلند شدم ایستادم ... کوبیدم توی صورتم و جیغ زدم:
- چی شده؟! می گم چی شده؟ چرا کسی به من نمی گه؟ چی شده پاپا؟؟؟؟؟
پاپا در حالی که شونه های مامی رو می مالید زار زد:
- بی برادر شدی ... داداشت به وصال یار نرسیده رفت ته دره ... داداشت ته دره داماد شد ... داداشت جزغاله شد ... اینو می خواستی بشنوی؟
لال شدم ... بدنم یخ کرد ... از نوک انگشت پا تا فرق سرم یخ زد ... نه اشکی نه جیغی ... بدنم آوار شد و ریخت وسط سالن ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 85

همین جوری هم می ترسیدن یکی بپره وسط مراسم و همه چیز رو به هم بریزه ... از نگاه نگرانشون مشخص بود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... وارنا اول دست پاپا رو بـ ـوسید و بعد توی بغـ ـل مامی گم شد ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... اشک هام ریختن روی صورتم ... دیگه کسی شک نمی کرد ... داشتم برای رفتن برادرم گریه می کردم ... بعد از مامی اومد طرف من ... دستاشو گذاشت سر شونه ام و زل زد توی چشمام ... چشمای آبیش داغون بودن ... لبالب پر از اشک ... نالیدم:
- نرو ...
سرمو کشید توی بغـ ـلش ... قلبش دیوونه وار می کوبید ... در گوشم گفت:
- می دونستی دیوونه چشماتم؟
- وارنا ...