رفتم پیش دکترش بهرام و مامان رفته بودن بخش ccu پیش بابای بهار تقه ای به در وارد کردم -بفرمایید -سلام دکتر -سلام جوون بیا تو رفتم تو در مورد عمل ازش سوال کردم خداروشکر دعاهامون جواب داده بود ولی بهار هنوز بیهوش بود بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرون بهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخش آهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردم به بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بود چشمای سردش بسته بود گوشیم زنگ خورد نوشین بود جواب دادم -بله؟ با کلافگی گفت -کامران؟ -بله؟ -آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار کنیم -باشه الان میام پوفی کرد و گفت -زودتر بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد روبه علی که کنارم راه میومد گفتم -من میرم خونه نوشین میگه آرش خیلی بی تابی میکنه سرشو تکون دادوگفت -باشه برو -بهوش اومد خبرم کنید -باشه خداحافظ باهاش دست دادم و راهی شدم با سرعت به سمت خونه میرفتم جلوی در ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدم نوشین آرش به بغل از خونه اومد بیرون بچه رو به طرفم گرفت و با ناله گفت -تورو خدا بگیرش روانیم کرد آرش و بغلش کردمو رو بهش گفتم -باران کو؟ -اونم یک گوشه بغ کرده و نشسته پوفی کردمو گفتم -امادش کن ببرمش پارک سری تکون دادو رفت با ارش رفتم داخل ساک لباساش گوشه ای گذاشته بود لباس سفیدی و از تو ساکش در اوردم و تنش کردم انگشت شستش و تو دهنش کرده بود و میمکیدش بغلش کردم که همون موقع نوشین و نازلی و باران اماده جلوم واستادن یاعلی گفتم و از جام بلند شدم -بریم نوشین درارو قفل کرد و اومد صندلی جلو نشست باران و نازلیم عقب نشستن -خوب کجا بریم؟ باران-بریم شهربازی؟
با لبخند نگاش کردمو گفتم -ای به چشم ماشین و به حرکت در اوردم یک ساعتی گذشت تا رسیدیم به مقصد آرش بغل نوشین بود و دوشادوش هم راه میرفتیم نازلی و بارانم جلومون تند تند میرفتن جلوی هر وسیله بازی باران با هیجان میگفتم میخواد سوار شه بالبخند واسه اون و نازلی و گاهیم نوشین بلیط میگرفتم خودم یک گوشه میشتم و بهشون نگاه میکردم آرشم بغلم وول میخورد بچه ها همشون رفته بودن سوار ماشین بشن و بازی کنن منم نشسته بودم و داشتم با آرش بازی میکردم با احساس اینکه کسی نشست کنارم سرمو برگردوندم دوتا دختر که خیلی وضع خرابی داشتن کنارم نشستن صورتمو برگردوندم ارش پیرهنمو توی دستش گرفته بود و اماده گریه کردن بودن لبخندی روی لبم نشست پسرم غیرتی شده بود دوس نداشت جز مامانش با کسی صحبت کنم با یاد بهار گوشیم و در اوردم و به علی زنگ زدم الان دو ساعتی بود که اومده بودیم شهربازی -جانم؟ -سلام علی خوبی؟چی شد؟بهوش نیومد؟ -سلام هنوز نه گفتم که بهوش اومد خبرت مبکنم اهی کشیدمو گفتم -باشه علی که متوجه سرو صدای پارک شده بود با کنجکاوی پرسید =کجایی؟ -با نوشین و نازلی بچه هارو اوردیم شهربازی -اهان خوش بگذره من برم دیگه کاری نداری؟ -قربونت داداش فعلا دختری که کنارم نشسته بود با لبخند بهم گفت -افتخار اشنایی میدین؟ با اخم گفتم -نخیر بهتره بلند شید وگرنه بد میبینید متوجه نوشین شدم که با کنجکاوی داشت میومد سمتمون بهش چشمکی زدم که سریع قضیه رو گرفت روبهش کردم و گفتم -اومدی عزیزم؟بچه بهونت و میگرفت نوشین بالبخند اومد ارش و ازم گرفت و گفت -قربونت برم عزیزم دست باران و گرفت و گفتم -گرسنه نیستی عزیزم؟ -چرا عموجون خیلی گرسنه ام -پس بریم واست یه چیزی بخرم تو یکی از رسوران ها نشستیم و پیتزا سفارش دادیم بعد تموم شدنش گوشیم زنگ خورد با دستمال دور دهنم و پاک کردو جواب دادم -جانم؟ -مژده بده داداش که بهوش اومد با خوشحالی گفتم -راست میگی؟ -راه به جون نوشین -باشه من الان میام نوشین-چی شد؟