داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۸۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

در زمان شاه طهماسب صفوى، ارزش هر تومان ایران برابر با ١٠ پوند انگلیس بود یعنی تومان ایران تقریبا با ارزش ترین پول جهان بود! آن زمان هنوز آمریکایی و دلاری وجود نداشت.

در دوران سلطنت فتحعلی‌شاه و محمد شاه قاجار، دو پوند استرلینگ برابر با یک تومان ایران شد. در این زمان یک پوند برابر بود با ۲۵ فرانک فرانسه و ۱۰ روپیه هند. در همین زمان، یک تومان ایران با دو دلار و پنجاه سنت آمریکا برابر بود.

در اواخر سلطنت ناصرالدین‌شاه ارزش پوند بریتانیا ۳.۲۵ برابر تومان ایران و پس از قتل او، در زمان سلطنت مظفرالدین‌شاه، حدود ۴.۸۵ برابر تومان ایران شد و پس از انقلاب مشروطه یک پوند برابر با ۶۰ قران بود یعنی ارزش پوند انگلیس ۶ برابر تومان ایران شد.

در اواخر سده نوزدهم و اوائل سده بیستم میلادی تا جنگ اوّل جهانی، یک پوند انگلیس تقریباً برابر با ۵ دلار آمریکا بود. بنابراین در دوران مظفرالدین‌شاه ارزش دلار آمریکا و تومان ایران تقریباً یکسان بود.

در زمان سقوط رضا خان و ورود ارتش‌های متفقین به ایران، دلار آمریکا تقریباً یک و نیم تومان ایران بود. در سال ۱۳۳۲ یعنی در اواخر دولت مصدق، یک دلار آمریکا معادل ۹ تومان و یک پوند استرلینگ برابر با ۲۳ تومان بود.

  • ۰
  • ۰

 پاشد رفت رو مبل خوابید..       شقایق :     یادم افتاد که دیشب که خوابیدیم یادم رفت به مامانم زنگ بزنم.... گوشی رو برداشتم و رو تخت نشستم و شماره خونه دایی اینارو گرفتم...... بعد از چند بوق صدای اشکان تو گوشی پیچید.... ـ بله..... ـ سلام اشی خوبی؟! ـ اشی و درد چند دفعه گفتم به من نگو اشی....... ـ دلم میخواد ،دلم میخواد، دلم میخواد ،میخوام ببینم فضولم کیه....... ـ خوب چیکار داشتی؟ دلت برام تنگ شده بود؟ میدونم بهم دلبستی شقی اشکال نداره درکت میکنم بالاخره تو هم دل داری کی از من بهتر؟!....... ـ اشکان خفه شو و گوشی رو بده به مامانم، چند دفعه گفتم به من نگو شقی؟!....... ـ دلم میخواد، دلم میخواد ، دلم میخواد!!!!!! ـ اشکانننننننن........ فقط بذار بیام به دایی میگم چی کارا که نمیکنی .... عسل رو هنوز یادم نرفته..... به تته پته افتاد و گفت: ـ خب حالا چرا پاچه میگیری......... عمه بیا ببین این دختر لوست چی میگه اعصاب نداره!!!!! مادر: وایی شقایق تویی؟! من: وای سلاملیکم!!!!!(با لهجه شیرازی گفتم!) صدای خنده شیرینش توی گوشی پیچید... مادر: هنوز دو روز نیست اومدی اونجا اونوقت ادای شیرازیارو در میاری؟! خندیدم و گفتم: ـ آخه نمیدونی که خیلی باحال حرف میزنن.... مامان.... خیلی دلم براتون تنگ شده.... دایی، سحر ، زن دایی خوبن؟! ـ آره عزیزم خوبن ، منم دلم برات تنگ شده گلم.... راستی چرا حال اشکان رو نپرسیدی؟! ـ چون میدونم از من و توهم خوب تره........ راستی مامان به سحر بگو به رمانای من دست نزنه که میزنم لهش میکنم!!!!! مادر: اوا زودتر میگفتی خب!!! من: ماماننننننن!!!!!! خندید و گفت: ـ باشه عزیزم گوشی رو بدم به داییت صحبت کنی؟! من: اممم... نه مامان هم اتاقیم مریم داره صدام میکنه من باید برم بعدا زنگ میزنم با دایی هم صحبت میکنم کاری نداری؟ مادر: نه گلم برو به کارت برس...... من : دوست دارم خداحافظ! مادر: خداحافظ

  • ۰
  • ۰

ماهم میخوردیمو ریز ریز میخندیدیم..خیلی خوردن شکم پرستا!!حقتون یکم ادب شید.بعداز خوردن غذاپاشدن باهم رفتن جلوی تلویزیون.ماهم ظرف هارو داشتیم میشستیم که یکهو دیدم سامیار بدو بدو رفت سمت دستشویی.منو نفس دستامونو زدیم بهم..بعد از سامیار اتردین بعدشم میلاد.همین که میشستن دوباره میدویدن دستشویی.چون دستشویی پربود اتردین رفت پیش اقای تفضلی.. خلاصه بعد از 2ساعت حالشون خوب شد.. ساعت 12بود که اتردین اومد تو اتاق درو همچین کوبوند به هم که حد نداره..اومد سمتم بازومو گرفت کوبوندتم به دیوار جوری که نفسم بالا نمیاومد. یک عربده ای زد که. اتردین:دختره ی احمق نگفتی یک وقت حالمون بدبشه چه غلطی میکنید؟؟تاحالا بهت هیچی نگفتم گفتم دختری عیبی نداره ولی فقط یک دفعه فقط یکدفعه ی دیگه بخوای به پروپام بپیچی به همونی که اون بالاست قسم که پشیمون میشی.. اصلا نفهمیدم چه جوری اشکام صورتمو خیس کرد اتردین وقتی اشکامو دیدیکم ناراحت شد بعد زد از خونه بیرون...نفهمیدم کجا رفت.فقط دعا میکردم که بلایی سرش نیاد   فرداصبح باصدای دربیدار شدم..لای چشم هامو یکمی بازکردم اتردین بود.خداراشکرسالمه.وقتی منو روتخت دید یک م وایساد نگاهم کرد بعد رفت تو حمام..منم از فرصت استفاده کردم و بلندشدم بعداز مرتب کردن تخت رفتم بیرون..نفس لباس بیرون تنش بود. من:سلام مادمازل کجاتشریف میبرید. نفس:سلام عزیزم خرید حالت خوبه؟ من:اره چرابدباشه؟ نفس:دیشب همچین عربده ای اتردین زد که سامیارم ترسید بعدم باهم رفتن بیرون.. من:نه بابا.بیخیال.صبرکن منم باهات میام نفس:باشه بدو. رفتم تو اتاق اتردین هنوزم تو حمام بودسرع یک مانتوی ابی کاربنی خوشگل بایک شال ابی یکم کمرنگ تر از اون سر کردم ویک ارایش ملایم کردمو باکیف و کفش ستش تیپم کامل شد..اومدم برم بیرون که در خمام باز شدو اتردین با یک حوله تنش اومد بیرون.وقتی موهاش خیس میشه خیلی خوشگل ترمیشها..یک نگاه بهم کردو گفت اتردین:کجابه سلامتی؟؟

  • ۰
  • ۰

ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ.

ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ.
ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. 
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ.
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ  ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.

ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
به قوﻝ ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ :

  • ۰
  • ۰

با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم
کامران که دید ترسیدم گفت
-بگیر بخواب منم
زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم
-خودم عوض میکنم
اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت
از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست
اروم گفتم
اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟
- اره اشکالی اره؟
منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم.
چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن.
یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم.
داشتم دنبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیدا کردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه
که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه
سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند
با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم
و نفسمو تو سینم حبس کردم
دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران

  • ۰
  • ۰

 شاید دیگه پشیمون شده بود ... با آراگل و نگار داشتیم توی بوفه بستنی میوه ای می خوریم که یهو آراگل گفت:
- داریم برای آراد می ریم خواستگاری ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
- راست می گی؟!
- اوهوم ...
نگار با ناراحتی گفت:
- ای بابا زنش بدین که دیگه سر به سر ویولت نمی ذاره ما سرمون گرم بشه ...
با غیض نگاش کردم و گفتم:
- اااا بچه پرو!!! چه قشنگم می گه طرف اونه ها ...
خندید و گفت:
- چشاتو اونجوری نکن بستنی ها رو می ریزم تو چشاتا ...
خواستم جوابشو بدم که آراگل گفت:
- ای بابا ... حالا ما یه چیزی گفتیما... بذارین کامل بگم دیگه ...
- هان آره راستی ... کی هست دختره؟ فامیله؟ کیو می خواین بدبخت کنین ...
خندید و گفت:
- نخیرم! چه پرو! هر کی زن داداش من بشه خیلی هم خوشبخته ...
- اگه خودت بگی ...
- نه به خاطر آراد ... فقط چون زن داداش من شده و همچین خواهر شوهری نصیبش شده ...

  • ۰
  • ۰

 این میلادم که اصلا حرف زدن بلد نبود همش ساکت....! وقتی رسیدیم نفس و سامیار داشتن دعوا میکردن مثل همیشه که یهو نفس اومد در صندوق عقبش رو باز کرد و رفت .... یکم که دقت کردم دیدم ویالونش رو برداشته..... اون ویالون زنه ماهریه ولی خیلی کم میزنه فقط پنج بار در سال! ولی الان مطمئناً ناراحتیشو داره اینطوری خالی میکنه...... سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم دنبالش و به سامیارم محل سگ نذاشتم.... مرتیکه از خود راضی چطور تونسته دوست جون جونیه منو ناراحت کنه..... بهت نشون میدم حالا!!!!! وقتی رسیدم دیدم نفس وایساده و داره آهنگ سلطان قلب هارو میزنه....... خدایی خیلی قشنگ میزنه..... رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شونه اش..... نفس: فقط میتونم بگم متاسفم! بغلش کردم و گفتم: ـ بابا بیخیال نفس حالا چیزیه که شده .... ببین من میگم تا اینا نیومدن یه آهنگ از اون قریا بزن تا من یکم قر بدم شاد شی....... خندید و گفت: ـ نه بابا الان میان زشته...... من: اوا واقعا؟!!!!!!!!!! راس میگیا باشه پس باشه واسه بعدا حالا بیا بریم. راستی این آقاتون دیوونه اس ها!!!!!!! خندید و گفت: ـ وحشی آمازونی هم هست...... من: اون که صد البته..... با هم اومدیم بیرون و دیدیم که همه وایسادن و کمی که دقت کردم دیدم پیرمرده اومده....... چشام گرد شد و اومدم سلام کنم که با داد گفت: ـ شما چیکار میکنید اینجا مگه نباید پیش شوهراتون باشید؟ زنم زنای قدیم والا!!!! رفتن به جای اینکه با شوهراشون باشن دارن باهم هرهر کرکر میکنن... دهنم باز موند از این همه بداخلاقی..... نفس اومد حالگیری کنه که من بازوش رو فشار دادم تا حرف نزنه وگرنه پیرمرده اعصاب نداره با اردنگی پرتمون میکنه بیرون......... من رفتم پیش میلاد و نفس هم پیش سامیار........ تفضلی: خب دیگه برید بالا و تو اتاقاتون دیگه به توافق برسید........ همه مثل جت رفتیم بالا.......... سه تا اتاق بود یکی آبی ، یکی بنفش و یکی هم صورتی........ من تا رنگ آبی رو دیدم چشام درخشید......... همه میدونن من عاشق آبی هستم حتی تیم مورد علاقه ام استقلال هم آبیه!!!!!!!(اصلا به خاطر رنگش استقلالی شدم!!!!) نفس و سامیار رفتن تو اتاق صورتی و من و میلادم رفتیم تو آبی و میشا و اتردین هم بنفش!!!!!! یهو یادم افتاد چمدونامون تو صندوق عقب ماشین نفسه....... به نفس گفتم و خواستیم بریم بیاریم که میشا یه نظر توپ داد...... یهو داد زد: ـ عزیییییییززززززززم!!!!!!!! اتردین جون؟!!!!!! من و نفس خنده هامون رو کنترل کردیم.... اتردین و میلاد و سامیار با تعجب اومدن بیرون و میشا خندید و گفت: ـ ببین عزیزم میتونی بری چمدونای مارو از تو ماشین نفس بیاری؟! نفس هم چشمکی به من و میشا زد و سویئچ رو داد به اتردین و اتردین همونطور که داشت میرفت زیر لب غر زد: ـ زنا همینطورن کارشون که به مردا گیر میکنه عزیزم گفتناشون شروع میشه!!!!! و با عصبانیت به میلاد و سامیار نگاه کرد و اوناهم باهاش رفتن!!!! وقتی رفتن پایین ماسه تایی پقی زدیم زیر خنده...... من: میشا خیلی باحال بود کارت....... نفس: حالشون رو گرفتی!! و دوباره سه تایی خندیدیم.......  میشا :     بعد از این که یکم بابچه ها خندیدیم واتردین چمدون هارا اورد هرکی رفت تو اتاقش تالباساشو جابه جا کنه.. داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که اتردین اومد بالا سرموگفت اتردین:ببین من اتردین نیستم اگه کار امروزتو تلافی کنم.توی جوجه میخوای حال منو بگیری!! خیلی لجم گرفت به خاطرهمینم سریع پاشدمو دقیقا روبه روش وایسادم گفتم من:ههه.ببین اگه من جوجه باشم تو خروس لاریی پس حرف نزن..فقط هیکل گنده کرده.درضمن حواست به خودت خیلی باشه تا زمین نخوری اینو گفتموسریع از اتاق اومدم بیرون.نفس و شقایقم تو پذیرایی بودن.رفتم پیششون گفتم. من:بچه ها پاشید یک چیزی درست کنیم بخوریم.معده ام افتاد رو فرش!! نفس:باشه بریم باهم رفتیم تو اشپزخونه یک نگاه تو یخچال کردم همه چی داشت الهی شکر..تصمیم گرفتیم لازانیا درست کنیم..داشتیم موادو درست میکردیم که یک فکرشیطانی به ذهنم رسید.نفس از قیافه ام فهمید نفس:میشا چیکار میخوای کنی؟؟ من:بچه ها هستید یکم حال اینارو بگیریم. شقایق:من هستم. نفس:منم هستم. سریع رفتم سمت یخچال درشو بازکردم یک قرص حالت تهوع دراوردم.باگوشکوب پودرشون کردم ریختم تو مواد..نفس وشقایق که داشتن هرهر میخندیدن.یک ظرف جدابرای پسرا درست کردیم باهمون مواده..یکدونه هم جدا برای خودمون..ماچه قدر زرنگیم.. ساعت 9ونیم بود که غذا حاضر شد رفتیم پسرارو صدا کردیم اومدن نشستن شروع کردن غذا خوردن...

  • ۰
  • ۰

نفس اون یکی گردنبندش رو هم داد به میشا و کلی میشا ذوق کرد و بغلش کردو بوس های تفیش کرد!... نفس هم گفت: ـ بسه دیگه آبیاری شدم!!!! میشا : اصلا ابراز علاقه بلد نیستی! نفس: خب تو بلدی با اون شاه قلبت ...... آخه ازگل پس فردا درگیری عاطفی پیش میاد از دوریت خودکشی میکنه اون وقت تو باید دیه اتردین جونتو بدی! میشا قهقهه ای زد و گفت: ـ عمراً! عاقد که کارش تموم شد از اتاق بیرون رفت و ماهم پشت سرش رفتیم بیرون.... هرکی با جفت خودش.... ببخشید منظورم با همسر صوری خودش رفت بیرون..... باید خودمون رو شاد نشون میدادیم اما........... بگذریم..... وقتی از اونجابیرون اومدیم هرکدوم سوار ماشین خودمون شدیم و رفتیم.....     نفس :     از محضر بیرون اومدیم و من به طرف ماشینم رفتم میشا و شقایقم نشستن ماشین رو روشن کردم میخواستم راه بیافتم که تقه ای به پنجره ماشین خورد شیشه رو دادم پایین و پرسیدم -چی میخوای؟ سامیار-پیاده شو وا پسره پاک خل شده برای چی پیاده شم؟فکرم رو به زبون اوردم البته با سانسور -برای چی پیاده شم؟ سامیار-میگم پیاده شو -نمیشم سامیار که دید بحث با من فایده نداره در ماشین رو باز کردو خم شد سوئیچ رو دراورد و بازویه منو به زور کشید بیرون پسرا هنوز سوار نشده بودن سوئیچ رو پرت کرد سمت میلادو منو برد انداخت تو ماشین هنوز تو شوک بودم من – چته روانی منو پیاده کن ببینم ولی دیر شده بود چون ماشین راه افتاده بود سامیار-بدم میاد به حرفم گوش نکنن من- منم بدم میاد بدون توضیح طرف درخواست کننده اون حرفو گوش کنم سامیار-با من یکی به دو نکن حتما یه دلیلی دارم دیگه من-خب اون دلیل چیه؟ سامیار که معلوم بود کلافه شده گفت -برای اینکه

  • ۰
  • ۰

آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.

  • ۰
  • ۰

 یه روز که داشتم پیاده سر بالایی خیابون رو می رفتم ماشین آراد رو دیدم که در کاپوتش بازه و یه نفر هم تا نصفه توی ماشین فرو رفته ... با تعجب نگاه کردم ببینم آراده یا نه ... ولی آقا اردشیر بود ... بیچاره پیرمرد ... نا خوداگاه رفتم طرفش ببینم چی شده ... با دیدن من سریع شناختم و سلام کرد ... با لبخند گفتم:
- چی شده آقا اردشیر ...
- والا نمی دونم خانوم ... یهو خاموش شد ... منم سر از کارای ماشین در نمی یارم ...
- خب زنگ بزنین تعمیرگاه سیار ...
- همین کارو باید بکنم ... ولی الان فقط نگران لباسای آقام ...
رادارام به کار افتاد ...
- لباسای آقا؟
- بله خانوم ... شب دعوت دارن عروسی ... کت شلوارشون رو دادن ببرم خشک شویی ... حالا اگه دیر برسونم دستشون خیلی بد می شه ...
فکری توی ذهنم جرقه زد ... سریع گفتم:
- بدین به من آقا اردشیر ... من آژانس می گیرم می برم می دم خشک شویی بعدم تحویل می گیرم می یارم ... شما هم برو دنبال کارای ماشین ...
با تعجب گفت:
- شما؟