داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 آراد به دادم رسید و گفت:
- ویولت هم امشب باید استراحت کنه ... بسه دیگه ... فردا صبح باید بریم یه سر دانشگاه ...
- چه خبره؟
- باید خودمون رو معرفی کنیم ....
- باشه ... ولی حتما باید یه شب بریم ... من دارم بعد چند سال فارسی حرف می زنم ... اینقدر خوشحالم که محاله دست از سرتون بردارم ....
با تعجب گفتم:
- مگه دیگه ایرانی اینجا نیست؟
- چرا هست ... ولی ترجیح می دن هویتشون رو پنهون کنن ... منم اوایل به یه سری ها دوست بودم ولی بعدم ترجیح دادم تنها باشم ...
- جدی؟!!!
- آره ... اینم از بدی های غرب زدگیه ...
سرم رو رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- مسیح به دادمون برسه ... من فارسی حرف نزنم می میرم ...
آراد با پوزخند گفت:
- تو که زبون مادریت فرانسه است ... دیگه چه غمی داری؟ زبان دوم اینجا هم فرانسویه ...
از لحنش دلخور شدم و تصمیم دادم جواب ندم ... فرزاد با حیرت گفت:
- تو مسیحی هستی ویولت؟!!!!
نگاه دلخورم رو از آراد گرفتم و به فرزاد دوختم:
- درسته ...
- واو! پس واجب شد با یه نفر آشنات کنم ...

  • ۰
  • ۰

 آهنگ که تموم شد فرزاد با شیطنت نگام کرد و لبخند زد ... گفت:
- ماشالله همه رو حفظ بودیا ...
نگاهم کشیده شد سمت آراد ... حس کردم رنگش ارغوانی شده ... لبخند زدم و گفتم:
- نرسیدیم؟
- چرا الان می رسیم ... توی همین خیابونه ...
برا اینکه سر حرف رو با آراد باز کنم گفتم:
- دانشگاهمون خیلی از خونه فاصله داره آراد؟
آراد نفس پر صدایی کشید ... عین اینکه نفسش رو تا الان توس ینه اش حبس کرده باشه و گفت:
- نه ... توی همون خیابونه ...
- جدی؟!
اینبار فرزاد گفت:
- آره بابا ... پدرم در اومد تا تونستم توی اون برج دو تا واحد برای شما دو تا پیدا کنم ... البته واحد آراد آخرش هم دو خوابه شد ...
- پس بزرگه!
- آره ... یه بیست متری از واحد تو بزرگ تره ...
آراد اومد وسط حرفمون و گفت:
- کجا داریم می ریم فرزاد ؟
فرزاد راهنما زد و ماشینش رو پارک کرد و گفت:
- همین جا ...

  • ۰
  • ۰

 آراد در جواب تیکه اش هیچی نگفت ... حتی سرشو هم تکون نداد ... ولی من با صدای بلند خندیدم .. فرزاد از توی آینه نگاهی به من کرد و با ایما و اشاره به آراد با حرکت چشمش پرسید چشه؟ منم شونه ای بالا انداختم و لبامو جمع کردم ... حقیقتا نمی دونستم آراد چشه! یعنی هنوز بابت برخورد من ناراحت بود! خوب نمی مرد اگه یه عذر خواهی می کرد که ... منم صد در صد می بخشیدمش ... نمی تونستم نبخشم ... الان که دیدمش فهمیدم که آراد بدترین کار ها رو هم که بکنه من دوسش دارم ... فرزاد برای تغییر جو گفت:
- خوب دوستان ... کجا بریم؟
آراد بازم حرفی نزد ... من گفتم:
- من به شخصه اینجا رو اصلا بلد نیستم ... انتخاب جا با خودت ...
فرزاد سری تکون داد و رو به آراد گفت:
- برج زهرمار ... تو چی؟
آراد با حرص گفت:
- سر به سرم نذار فرزاد ... حوصله تو ندارم ...
- به به ! دست ننه ام درد نکنه! حالا دیگه حوصله منو نداری ... پاشو درشو بذار ... چه کلاسی هم برام می ذاره ... محض اطلاعت نظر تو اصلا مهم نیست .. خودم می دونم کجا برم ...
خنده ام گرفت و سرم رو انداختم زیر ... فرزاد ضبطشو روشن کرد ... آهنگاشو زیر و رو کرد و گفت:
- خوب حالا چی بذارم گوش کنیم؟
همینطور که داشت تند تند ترک ها رو رد می کرد رسید به آهنگی که من خیلی دوسش داشتم و دوست داشتم تقدیمش کنم به آراد ... سریع گفتم:
- می شه قبلی رو بذاری؟

  • ۰
  • ۰

چمدون ها رو با خودم کشیدم جلو ... پیش روم بعد از راهروی کوتاه یه هال بیست متری بود ... با یه دست مبل راحتی چرمی به رنگ کرم قهوه ای ... یه قالیچه گرد کوچیک هم وسط هال بود به اضافه یه تلویزون ال سی دی کوچیک که به دیوار نصب شده بود و دستگاه استریو ... بابا گفته بود آپارتمان مبله است اما فکر نمی کردم اینقدر مجهز باشه ... داخل آشپزخونه هم یه میز دو نفره و یه یخچال فریزر و گاز قرار داشت ... به اضافه بقیه چیزای مورد نیاز ... بی خیال هال و آشپزخونه رفتم سمت اتاق خواب ... با دیدن تخت خواب دو نفره ذوق مرگ شدم! همیشه دوست داشتم روی تخت خواب دو نفره بخوابم ... خیلی راحت بود ... چمدون رو ول کردم و شیرجه رفتم روی تخت ... چه حالی داد!!! نرم با ملافه های نو و خوش رنگ به رنگ یاسی ... شالم رو از دور سرم باز کردم و پرت کردم اونطرف ... از شرش دیگه داشتم راحت می شدم ... دیگه اینجا گشت ارشاد نبود که بهم گیر بده ... دم در دانشگاه هم حراست نداشت ... آخ خدا جون مرسی! یه کم روی تخت دراز کشیدم تا خستگی از توی بدنم رفت بعدش بلند شدم و مشغول باز کردن چمدون هام شدم ... مواد خوراکی رو که مامی برام گذاشته بود رو کامل داخل یخچال چیدم ... اگه قرار شام رو با آراد و دوستش نذاشته بودم الان برای خودم یه چیز خوشمزه می پختم ولی چاره ای نبود قول داده بودم که برم! یه لباس راحتی تنم کردم و یکی از سی دی های همراهم رو هم داخل استریو گذاشتم و مشغول نظافت شدم ... اتاق خودم رو سال به سال تمیز نمی کردم ولی حالا اینجا با حس استقلال قشنگی که داشتم دوست داشتم همه جا رو بسابم! یک ساعتی طول کشید تا کارم تموم شد ... رفتم داخل حموم تا گرد و خاک رو از سر و بدنم بشورم و برای رفتن آماده بشم ... حمومش هم نقلی بود ولی خدا رو شکر وان داشت ... عاشق وان بودم!!! توی خونه خودمون وان

  • ۰
  • ۰

 آره دقیقا منم همینطور فکر می کنم ...
- باید زنش بدم ... این تا دو سال دیگه منو شقه شقه می کنه ...
آراد که وسط لابی بزرگ ساختمون ایستاده بود با اخم گفت:
- د بیاین دیگه ... چقدر لفتش می دین ...
فرزاد گفت:
- اووووو حالا انگار بچه اش تو دیگ داره می جوشه ... نکنه نیاز پیدا کردی به چیز ...
آراد دوباره راه افتاد و گفت:
- خودت دائم به چیز نیاز داری ...
فرزاد خنده اش گرفت و گفت:
- اصلا فکر نکنی من شب ادراری دارما ... فقط تو روز نیازم به چیز مبرم می شه ... باور کن!
آراد خنده اش گرفت و دیگه حرفی نزد ... جلوی در آسانسور که ایستادن دوباره رنگم پرید ... خوب یادمه وقتی فقط هفت سالم بود توی آسانسور خونه دوست بابام گیر افتادم و از همون بچگی یه نوع ترس عجیب نسبت به آسانسور پیدا کردم ... تا جایی که می شد ازش فرار می کردم ... ولی هفده طبقه رو نمی شد با پله رفت!!! آراد در آسانسور رو باز کرد و با چمدون ها رفت تو ... فرزاد در رو نگه داشت و رو به من گفت:
- شما بفرمایید ... این بچه ام یه کم شعورش نم کشیده ... نمی فهمه جنس لطیف مقدم تره ...
لبخند کجی زدم و ناچارا رفتم تو ... انگار وارد قتل گاهم شده بودم ... چشمامو بستم و چند نفس عمیق کشیدم ... فرزاد هم اومد تو و در بسته شد ... حالا خوبه آسانسور شیشه ای نبود!!! وگرنه من در جا سکته می زدم ... دکمه هفده رو که فشار دادن دسته کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم و زل زدم به کفشام ... صدای فرزاد بلند شد:
- خوبی ویولت؟! رنگت پریده انگار ...

  • ۰
  • ۰

فاصله صورتش با صورت من یکم شده بود و داشت قسمتای حساس می‌رسید و نفسای جفتمون حبس شده بود. دیگه نفس های داغش رو روی صورتم حس می‌کردم و موهام تکون می‌خورد. صورتش رو آورد پایین تر و دقیقا لباش با لبام اندازه دو بند انگشت فاصله داشت که بازم سرش رو نزدیک تر آورد و من چشمام رو بستم ولی با صدای در میلاد سریع از روم پاشد و دکمه پیرهنش رو یکم باز کرد. مثل اینکه اونم گرمش شده بود و کمبود هوا داشت! من هم سریع پا شدم و یه نگاه از تو آینه به خودم و گونه های قرمزم انداختم و موهام رو با دست عجولانه درست کردم و رفتم بیرون و محکم خوردم به میشا.....میشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ـ چته چرا اینقدر هولی دختر؟؟!!! با من و من گفتم:ـ ه.. هیی... هیچیی! هویجوری!!!!!و با سرعت از کنارش رد شدم تا سوال پیچم نکنه!
یه هفته از ماجرای ارشیا می گذره و میلادم درگیر کاراش شده و اینطوری خیلی حوصلم سر میره. میلاد وقت نمی کنه مثل قبل با من باشه و بهم کم توجهی می کنه و من از این مسئله زیاد راضی نیستم اما خب اونم درگیر کارای خودشه.بهش حق میدم اما من خیلی کسل شدم. حوصلم سر رفته حتی نفس و میشا هم همینطور اونا هم کسل شدن. هیچکی پایه نیست بریم ددر!دست از زل زدن به دیوار سیاه و سفید اتاق نفس برداشتم و نفسم رو با بی حوصلگی بیرون دادم که موهای جلوی صورتم هم با نفسم تکون خورد. دوباره موهام رو فوت کردم تا از جلوی صورتم بره کنار. اما نمی رفت کنار! دوباره فوت کردم و دوباره و دوباره که نفس حرصش گرفت و اومد کنارم و موهام رو زد پشت گوشم! لبخند کم جونی بهش زدم و دوباره زانوهام رو بغل کردم و به دیوار خیره شدم.
من: نفس حوصلم سریده!!!!!
نفس: برو پیش میلاد!
من: میلاد کار داره!

  • ۰
  • ۰

 وقتی من اومدم خواستم برم پیش نفس اینا که میلاد بازوم رو گرفت و منو به خودش تکیه داد و مشغول صحبت با سامیار شد. اتردین هم اومد تو جمع پسرا ولی دخترا اونور بودن و پسرا اینور اما من پیش پسرا بودم! به میلاد گفتم که خطری نداره و ارشیا رو تو جمعتون راه بدید تا من برم اونور و اون هم همین کارو کرد. وقتی داشتم می رفتم از کنار ارشیا رد شدم که دیدم ارشیا با اون چشای هیزش کل هیکل منو از نظر گذروند و در حالی که به طرز فجیحی ادمسش رو تو دهنش می چرخوند لبخندی به من زد که حالم رو به هم زد و با خجالت سریع رفتم پیش دخترا.همینطور تو فکر بودم و به صورت میشا نگاه می کردم. حواسش نبود و داشت درباره کلاساش با نفس حرف می زد. با دقت به صورت میشا نگاه کردم(خب بهتر از بیکاریه) به به!!!!!! خوشگله.آره دماغ کوچولو پوست برنزه تقریبا بینی و لب خوش فرم گونه برجسته ابروهای خوشگل روی هم رفته خیلی خوشگل بود! با بلند شدن ارشیا نگاهم رو از صورت میشا گرفتم و با تیزبینی به ارشیا نگاه کردم که رفت آشپزخونه و دوباره برگشت اما این بار اومد دقیقا بغل من نشست. خودم رو جمع و جور کردم یکی زدم به بازوی میشا که هوامو داشته باشه. ارشیا یه دور به هر سه مون نگاه کرد و بعد یه نگاه به پسرا کرد و وقتی دید حواسشون نیست شروع کرد آروم آروم با من لاس زدن. خبرش چقدر فک می زد! می دید من جوابش رو نمیدم اما بازم فک می زد در حین حرف زدن با من با نفس و میشا هم گرم می‌گرفت و کلا با سه تاییمون داشت حرف می زد که من با بی حوصلگی خواستم بلند شم که ارشیا دستش رو گذاشت روی رونم و دستش رو حرکت داد به سمت بالا که این حرکاتش مساوی شد با سیلی زدن من به صورتش. با عصبانیت از جام بلند شدم و دخترا و پسرا هم همینطور. میلاد با عصبانیت به من و ارشیا خیره شد و خواست به سمت ارشیا هجوم بیاره که اتردین بازوش رو

  • ۰
  • ۰

 بعد چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصابم خرد شد و محل نذاشتم ولی در یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم......... زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو می کردم و با خودم تکرارشون می کردم......دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!کش و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم ........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چند تا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون می ترسید که سرما بخورم به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز می خواستم حسابی به خودم برسم نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!میلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که

  • ۰
  • ۰

من-هیس خوابیده بیدار میشه
بعدم آروم سر نفسو از روی سینه ام بلند کردم و گذاشتم روی بالشت و از روی تخت بلند شدم به شقایق که هنوز مات بود رو ما اشاره کردم بره بیرون خودمم چنگ زدم یه تیشرت از تو کمد برداشتم تنم کردم و رفتم بیرون شقایق هنوزم تو بهت بود و بر و بر منو نگاه می کرد
من- د این بی صاحاب شده مگه در نداره همینجوری سرتو میندازی پایین میایی تو
شقایق-شما داشتید چی کار می کردید ؟از فکرایی که پیش خودش می کرد خندم گرفت فکر کن نفس می فهمید زندش نمی ذاشت
من-والا مثل اینکه بنده دیشب حالم بد شده نفس تا دیر وقت بیدار بود صبح پاشدم دیدم پایین کاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسیدم بیدار بشه پیشش خوابیدم
شقایق-تو گفتی و منم باور کردم
من-با اینکه چه باور بکنی چه نکنی برام اهمیتی نداره ولی بیا برو کاسه و شال و ببین صدای بنده هم شاهد 
شقایقم رفت تو رو یه بازرسی کرد اومد بیرون با یه لحن طلبکارانه ای رو به من گفت
شقایق-حیف نفس واسه تو لیاقت نداری که 
بعدم یه راست رفت پایین از کاراش خندم می گرفت رفتم تو اتاق و یه ملافه رو نفس کشیدم خودمم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین

با ترس از اتاق نفس بیرون اومدم با خودم گفتم الآنه که سامیار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نمیدونم از کجا آوردم!!!!!رفتم پشت میز صبحونه نشستم و به دیوار رو به روم زل زدم و رفتم تو فکر..........دو ماهی بود که از ماجرای اشکان می‌گذشت و دقیقا همون شبش اشکان به من زنگ زد

  • ۰
  • ۰

اتردین-مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه 
سامیار حرص می خورد و ما می خندیدیم بعد از اینکه رسیدیم خونه تفضلی و ارشیا رفتن طبقه بالا و ماها هم بعد از خوردن شاممون که نیمرو بود رفتیم بخوابیم نصفه شب از صدای ناله های سامیار بلند شدم رفتم رو به روش پایین کاناپه نشستم و دستمو کشیدم رو صورتش داشت تو تب می سوخت آروم صداش کردم 
من- سامی . 
سامیار جواب نمی داد فقط یه چیزایی زیر لب می‌گفت که متوجه نمی شدم تکونش دادم اولش آروم بعد رفته رفته محکم تر ولی انقدر شدت تبش بالا بود که متوجه نمی شد بدنش مثل یه کوره آتیش شده بود اولش خواستم برم میلاد و یا اتردین و بیدار کنم ببریمش بیمارستان بعد پیش خودم گفتم خوب خودمم دکترم دیگه (اعتماد به سقفو می بینید) اون بیچاره ها هم خسته ان خوابیدن پس آروم رفتم تو آشپزخونه چند روز پیش توی یکی از کابینتا یه کاسه بزرگ دیده بودم که الآن به دردم می خورد کاسه رو برداشتم گنجایشش زیاد بود زود رفتم تو اتاق گذاشتمش زیر آب سرد تا پر بشه یکی از شال نخی های سفیدمو که اصلا فرصت نکرده بودم استفاده ش کنمو برداشتم دیگه آخرای عمرش بود ببینا یه بارم سرش نکردم فدای سر سامیار اصلا من کل شالام رو حاضرم به خاطرش بدم به رفتگر محل باز تو جو گیر شدی نفس پسر مردم مرد تو فکر شالتی زود نشستم پیشش یه بار دیگه دست گذاشتم رو پیشونیش اوف داشت آتیش می گرفت دستم سوخت تمام بدنش خیس آب بود و موهای شقیقه اش چسبیده بود به سرش خب این که همیشه بالا تنه اش لخته پس کارم راحت شد ملافه رو از روش زدم کنار اوه چه بدنی به زور نگامو از استیل قشنگ هیکلش گرفتم و دستمالمو با آب سرد خیس کردم و گذاشتم رو شکمش بعد گردنش بعد پیشونیش داشت کم کم دمای بدنش اون حرارت اولیه رو از دست می داد ولی هنوزم گرم بود یکم دیگه که گذشت شروع کرد به لرزیدن بفرما نفس خانوم اومدی ابروشو درست کنی زدی چشمشم کور کردی ترسیدم راستش تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم سریع دستمال خیسو از رو سینه اش برداشتم و ملافه رو کشیدم روش بازم می لرزید دیگه نزدیک بود سکته کنم رفتم پتوی تخت رو هم آوردم انداختم روش که به حالت عادی برگشت نفسمو با صدا فوت کردم بیرون وقتی مطمئن شدم دمای بدنش طبیعی شده رفتم پایین یه لیوان آب آوردم بالا و از تو کیفم یه قرص برداشتم و پایین کاناپه نشستم 
من-سامی
سامی دستمو آروم کشیدم تو موهاش
من-آقا سامیار بلند شو این قرصو بخور بعد دوباره بگیر بخواب سامیار با گیجی چشماشو باز کرد و با صدای گرفته ای گفتش 
سامیار-ساعت چنده؟اوه اوه چه صداش خش دار شده بود ساعت کنار عسلی تختو نگاه کردم 4 صبح بود
من-4 صبحه
سامیار-تو از کی بیداری؟
من-از کی رو نمیدونم ولی اونقدری بودم که بگم داشتی تو تب میسوختی حالا هم حرف نزن این قرصو بخور بگیر بخواب سامیارم که معلوم بود هنوز گیجه قرصو خورد و سه نشده خوابش برد منم انقدر خسته بودم نفهمیدم کی همونجا سرمو گذاشتم رو کاناپه و خوابم برد 
با احساس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم و تو جام نیم خیز شدم که دیدم یه فرشته کوچولو سرشو گذاشته رو کاناپه ای که من روش خوابیدم و همون جوری نشسته خوابش برده با دیدن دستمال خیس و اون کاسه پر آب و وضعیت خودم تا ته قضیه رو خوندم از دیشب هیچی یادم نمیومد ساعتو نگا کردم یازده بود آروم بلند شدم نفسو بغل کردم و بردم سمت تخت اونم غش خواب دستشو انداخت دور گردنم اول فکر کردم بیداره ولی دیدم نخیر داره خواب هفت پادشاهو میبینه خم شدمو گذاشتمش روی تخت ولی تا خواستم بلند بشم که دیدم نفس گردنمو ول نمیکنه دستاشو گرفتم که از خودم جداش کنم ولی محکمتر گرفتم پیش خودم گفتم خب تقصیر من نیست که خودش ول نمیکنه دستمو دور کمرش حلقه کردمو کنارش دراز کشیدم یکی از دستامو از دور کمرش باز کردمو گذاشتم زیر سرش ببین تو رو خدا این فرانک عوضی با اعصاب من چیکار کرده که از فرشتم غافل شدم خم شدم روی موهاشو بوسیدم و با لذت بو کشیدم این دو ماه از ترس اینکه بیدار بشه فقط نگاش کرده بودم ای بگم چی بشی فرانک که انقدر رو اعصاب من فشار وارد می کنی دیگه ستاره هم از صدام فهمیده بود یه چیزیم هست نفس تو بغلم یه تکون خورد و سرشو گذاشت رو سینه ام دستمو کردم تو موهاش چه نرمه تازه داشتم از بودنش تو بغلم لذت می بردم که یهو در باز شد و شقایق اومد تو شقایق-اه نفس پاشو چقدر....با دیدن ما حرف تو دهنش ماسید.