آراد به دادم رسید و گفت:
- ویولت هم امشب باید استراحت کنه ... بسه دیگه ... فردا صبح باید بریم یه سر دانشگاه ...
- چه خبره؟
- باید خودمون رو معرفی کنیم ....
- باشه ... ولی حتما باید یه شب بریم ... من دارم بعد چند سال فارسی حرف می زنم ... اینقدر خوشحالم که محاله دست از سرتون بردارم ....
با تعجب گفتم:
- مگه دیگه ایرانی اینجا نیست؟
- چرا هست ... ولی ترجیح می دن هویتشون رو پنهون کنن ... منم اوایل به یه سری ها دوست بودم ولی بعدم ترجیح دادم تنها باشم ...
- جدی؟!!!
- آره ... اینم از بدی های غرب زدگیه ...
سرم رو رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- مسیح به دادمون برسه ... من فارسی حرف نزنم می میرم ...
آراد با پوزخند گفت:
- تو که زبون مادریت فرانسه است ... دیگه چه غمی داری؟ زبان دوم اینجا هم فرانسویه ...
از لحنش دلخور شدم و تصمیم دادم جواب ندم ... فرزاد با حیرت گفت:
- تو مسیحی هستی ویولت؟!!!!
نگاه دلخورم رو از آراد گرفتم و به فرزاد دوختم:
- درسته ...
- واو! پس واجب شد با یه نفر آشنات کنم ...