صبح با صدای بچه ها چشم باز کردم ... روی تخت تنها بودم ... حتما همه بیدار شده بودن ... کش و قوسی به بدنم دادم ... با حس خیسی سر شونه هام متوجه موهام شدم ... هنوز خیس بودن ... دیشب! قورباغه! آراد! سیخ نشستم سر جام ... وای آرادو بگو! صدای آرسن از بیرون بلند شد:
- ویولت ... بیدار نشدی هنوز؟!!!! ساعت داره ده می شه ... ما نشستیم علاف تو ...
پریدم جلو آینه ... چشمام حسابی پف داشتن ... دستی توی صورتم کشیدم موهام رو تند تند برس کشیدم و رفتم بیرون ... همه با چشمای پف کرده نشسته بودن سر سفره صبحانه! با دیدنشون خنده ام گرفت و گفتم:
- به به ... می بینم که کلا همه سحرخیزین! مثل خودم ...
همه خندیدن ... نگام چرخید روی آراد ... سرشو انداخته بود و زیر بدون اینکه نگام کنه داشت با نون جلوش ور می رفت ... منم خجالت کشیدم و راه افتادم سمت دستشویی ... بعد از شستن دست و صورتم رفتم نشستم سر سفره کنار آرسن روبروی سامیار ... آراد هم کنار دست سامیار نشسته بود ... آرسن دستی توی موهام کشید و گفت:
- خیسه؟!