داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارنست همینگوی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ارنست همینگوی

پیرمرد بر سرپل

پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری ها، کامیون ها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاری ها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می رفتند. سربازها پره چرخها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهایشان می رسید به سنگینی قـدم بر می داشتند. اما پیرمرد همانجا بی حرکت نشسته بود؛ آنقدر خسته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد.

من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آن قدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود. پرسیدم : « اهل کجایید؟ »

گفت : « سان کارلوس(San Carlos) .» و لبخند زد.

شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود. 

و بعد گفت : « از حیوانها نگهداری میکردم. »

  • ۱
  • ۰

ارنست همینگوی

یک گوشه پاک و پر نور

دیر وقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند به جز یک پیرمرد که زیر سایه ای نشسته بود که از برخورد نور چراغ با برگها افتاده بود. هنگام روز خیابان خاک آلود بود اما شب گرد و خاک را فرو می نشاند و پیرمرد خوش داشت تا دیروقت آنجا بنشیند چون کـر بـود و در آن وقت شب آنجا بی سروصدا بود و پیرمرد این تفاوت را حس میکرد . دو پیشخدمت کافه چشم از او برنمی داشتند. یکی از پیشخدمتها گفت: «هفته پیش میخواست خودش را سر به نیست کند . »

«چرا؟»