روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتم
کامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسه
کارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورت حلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود
-پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودی
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم
گوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدم
بعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنم
موهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه و وسطش بلند بود با اون کت و شلوار فوق العاده شده بود
سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت باغ
-چه خوشگل شدی خانوم خانوما امروز باید حواسم حسابی بهت باشه
-راستی کامران دوستاتم هستن؟
-اره چرا؟
-خوب راستش ...من الان باهات چه نسبتی دارم جلوی اونا؟
-خوب معلومه زنمی
-هان؟
-میگم زنمی
-خوب میدونم جلوی اونارو میگم
-میگم جلوی اونام زنمی
دیگه حرفی نزدم دستمو گرفت و زیر دستش رو دنده گذاشت
تا رسیدن به باغ به حرفای کامران میخندیدیم
کامران دستمو وگرفته بودو دنبال خودش میکششوند
وارد که شدیم بیشتر نگاه ها بع سمت ما دوتا برگشت
پشت یه میز نشستیم با کمک کامران ناتو و شالم و در اوردم
میز بقلیه ما پر از پسر جوون بود که با نگاهشون داشتن من و میخورد
-بهار شالت و بنداز رو شونتت
مثل اینکه کامران متوجه نگاه ها به ما شده بود
سریع اطاعت کردم اینجوری خودمم راحت تر بودم
-بریم تبریگ بگیم
-بریم
بلند شدیم و دست تو دست هم رفتیم سمت جایگاه عروس داماد
علی بادیدنمون در گوش عروس یه چیزی گفت که انوم سرو تکون دادو باهمیدگه واستادن
کامران با علی روبوسی کرد منم با عروس و داماد دست دادم
علی-خیلی خوش امیدین بهار خانوم
سعی کردم لبخند بزنم
-ممنون ایشاالله خوشبخت بشین
-ممنون
-منم دیگه بوقم علی اقا نو که میاد به بازار معلومه دیگه ما باید کهنه بشیم
فقط بهار خانوم خوش امدن دیگه اره؟
همه خندیدیم که علی گفت
-به مرگ خودم نباشه به مرگ نوشین خیلی خوشحال شدم
عروس که فهمیدم اسمش نوشینه
با دست گلش کوبوند تو سر علی و گفت مرگ عمت بیشور
دوباره زدیم زیر خنده
نوشین دستمو گرفت و گفت
-عزیزم خیلی خوش امدی اصلا فکر نمیکردم زن کامران اینقده خوشگل باشه علی میگفت ولی من فکرکردم حتما مثل یکی از اون دوست دخترای عتیقشه
بعدم به کامران چشم غره رفت
کامران-حالا چرا میزنی؟
-من موندم این بهار چه جوری تورو تحمل میکنه
-همونطوری که علی تورو تحمل میکنه
با این حرفش خودشو علی زدم زیر خنده
علی-ای قربونت کامران
نوشین با قهر گفت
-دارم برات علی خان
علی صورت نوشین و بوسیدو گفت
-خودمم نوکر خانومم هستم
با این حرفش من و نوشین لبخندی زدیم که کامران گفت
-خاک تو سرت علی از الان اینجوری باشی روت سوار میشه
بعدم زشتی گرفت و گفت
-من و ببین طرف میترسه طرفم بیاد گربرو دم حجله کشتم یاد بگیر
-کامران جون عزیزم خونه که میریم
بعدم با ناز صورتمو برگردوندم طرف اون دوتا که با لبخند نگامون میکردن
-الان که میبینم امشب با یکی از بچه ها قرار دارم باید برم اونجا
بعدم نیششو باز کرد
خندیدیم که علی گفت
-داداش خوب گربه هرو کشتی ها
-هی خدا چیکار کنیم دیگه
نوشین-کامران به خدا اگه ببینم دخترمو اذیت کردی من میدونم تو ها
-اوه اوه مادر زن دارم شدیم بشین بینیم بابا
منم گفتم
-هوی کامران مامان من و اذیت نکن
نوشین چشمو ابرویی بالا انداخت و گفت
-خوردی اقا نوش جونت
-ااا علی خاک توسرت مثلا دوستمی تو یه چیزی بگو
سریع گفتم
-نوشین که مامانمه پس علیم بابامه
بعدم رو کردم به علی و با عشوه گفتم
-باباییییی ضایعش کن
علی-کامران به خدا یه چیزی به بچم بگی دوتا تحویلت میدم
با شادی گفتم
-مرسی بابایی
بعدم برگشتم طرف کامران و زبونمو بیرون اوردم که با لبخند نگام کرد
بعد از کمی حرف زدن با اون دوتا برگشتیم سرجامون
در کل شب خوبی بود
نوشین دختری بود با پوست برنزه با موهایی بلوند که به صورت فر پشت سرش جمع کرده بودن دماغی معمولی با لبای کوچیک سنشم حدودا 25 ،26 میخورد
در کل میشد گفت دختر جذابی بود با بیشتر همکارا و دوستای کامران اشنا شدم اونام مارو مجبور کردن بهشون شام عروسی بدیم اخر کامران قرار شد ببرتشون رستوران
وقتی رسیدیم خونه سریع کفشام و در اوردم و نفس راحتی کشیدم