داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

آغوش قسمت 4

! دیگه اینبار مسیحم نمیتونه به دادم برسه ... معلومه که اینا طرف اون پسره رو می گیرن ... من حتما اخراجم ... خدایا این انصاف نیست!!! مرده گفت:
- دانشجوی همین دانشگاهی؟
با تته پته گفتم:
- بب ... بب .. بله ...
با بی سیمش سمت در اشاره کرد و گفت:
- راه بیفت ...
- ک کجا؟
داد زد:
- راه بیفت میگم ... کمیته انضباطی ...
واااااای! کمیته انضباطی ... همه دخترای فامیل بهش می گفتن وحشت کده! اگه می فهمیدن همین روز اول دچار وحشت کده شدم چقدر مسخره ام می کردن ... به تلافی همه حرفایی که بهشون می زدم ...
- آخه دو تا مرد ریشو ترس داره؟ چهارتا عشوه می یای کار حله!
چقدر اونا حرص می خوردن و می گفتن تو نمی فهمی ... منم با خنده می گفتم خودتون نمی فهمین ... حالا می فهمیدن چی میگن! آدم سکته می کرد ... وارد یه جایی شبیه اداره شد ... منم پشت سرش بودم ... پشت در یه اتاق ایستاد که روش نوشته بود رئیس کل ... بی اراده دستم رفت سمت مقنعه ام و سعی کردم موهامو بکنم تو ... دختر چادریه پشت در نشسته بود و داشت اشک می ریخت ... مرده با تحکم به من گفت:
- بشین اینجا تا صدات کنن ...
بدون هیچ حرف اضافه ای نشستم ... خود مرده زد به در اتاق و رفت تو درو هم بست ... نگام چرخید سمت دختر چادریه ... اووووه من و اون پسره رو گرفتن این چه زاریییی می زنه! با اخم گفتم:
- شما چرا گریه می کنی حالا؟!
با تعجب نگام کرد و گفت:
- شما نمی ترسی؟
- چرا ...
- خب پس!
- انتظار داری منم بشینم اینجا مثل تو اشک بریزم؟ نه ... من اشک ریختن اصلا بلد نیستم ... فوقش اخراجم می کنن ... بعد چی می شه؟ هان پاپام دو تا داد می زنه سرم ... مامی باهام قهر می کنه تا یه هفته ... بعدم خیلی راحت همه چیز فراموش می شه و من سال بعد دوباره کنکور می دم ...
دختر مبهوت مونده بود روی صورت من ... لابد داشت با خودش می گفت چه احمق الکی خوشیه این! ولی من فقط داشتم به یه چیز فکر می کردم ... اون تو هر اتفاقی هم که می افتاد منو دار نمی زدن! دختره دستمو گرفت یهو توی دستش ... مثل برق گرفته ها نگاش کردم ... لبای خوش فرمشو با زبونش خیس کرد ... تازه فرصت کردم توی صورتش نگاه کنم .... چقدر چشماش شبیه چشمای اون پسره بود! سبز زمردی ... ولی برق چشمای اونو نداشت ... خوشگل بود تقریبا ... البته اگه دماغشو عمل می کرد ... چون دماغش یه جورایی تو ذوق می زد ... زیادی پهن بود ... یه کم فکر کردم تا قیافه پسره یادم بیاد! اه ... جز چشماش هیچی یادم نبود ... صدای دختره منو از فکر به چهره پسره کشید بیرون ...
- تو رو خدا رفتی تو یه چیزی نگی که داداشمو اخراج کنن ... تو رو جون مامانت ... به امام زمون آراد حقش نیست ... امروز روز اولشه که اومده دانشگاه ...
چی می گفت این برای خودش پشت سر هم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- داداشت؟ من فکر کردم شوهرته بابا ... ببینم دانشجوی ترم اوله؟!!!
دماغشو کشید بالا ... چونه ظریفش لرزید ... چادرشو یه کم صاف کرد و گفت:
- آره ...
- وا! بهش نمی یاد ... این که سنش ...
سریع گفت:
- مشکل داشت ... تازه تونست بیاد ... خواهش می کنم ...
- من باید چی کار کنم؟
- نمی دونم ... فقط چیزی نگو که اخراجش ...
در اتاق با صدای نکره ای باز شد ... کله گنده مرد ریشوئه اومد بیرون ...
- بیا تو ...
مثل عزرائیل به آدم نگاه می کرد ... دختره دوباره دستمو سریع گرفت و زل زد توی چشمام ... با یه دنیا التماس ... نمی دونم چرا دلم براش سوخت و سرمو تکون دادم ... 

بلند شدم لنگ لنگون راه افتادم سمت اتاق ... پام هنوز از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد ... سه تا مرد به جز اون مرد گندهه توی اتاق بودن ... با دیدنشون سکته رو زدم ... یا عیسی مسیح من جز از مرگ از هیچی نمی ترسم ... می دونم از اونم نباید بترسم ولی خوب می ترسم دیگه ... الانم ترسم فقط از اینه که اینا منو بکشن! چرا اینجوری به آدم نگاه می کنن آخه ... پسره روی یه صندلی چوبی کوچیک نشسته بود ... اخماش بدتر از قبل در هم بود و با پاش صرب گرفته بود روی زمین ... آب دهنمو قورت دادم و نگام کشیده شد سمت مردی که با صدای زخمتش خطاب قرارم داد:
- موهاتو بپوشون ... این چه وضع پوششه؟
دوباره دستم رفت سمت موهام ... خوب لخـ ـت بود! مرتیکه مگه کوری؟ هر کاری می کنم دوباره می زنه بیرون ... باید اینو تنگش کنم ... فایده نداره ... «این» استعاره از مقنعه! حالا خنده ام هم گرفته بود ... مرده شور این نیش شل منو ببرن ... به سختی جلوی خودمو گرفتم ... یارو دوباره هوار زد:
- دانشجوی اینجایی؟
آب دهنمو قورت دادم ... اه چقدر گلوم خشک می شد ... فقط تونستم سرمو تکون بدم ... خودمو می شناختم ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی