داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 وارنا سریع صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- منم عزیز دلم ... منم عشق من نترس قربون اون اشکات برم ... نترس ...
گریه ام شدت گرفت و وارنا با تموم محبتش سرم رو چـ ـسبوند روی سیـ ـنه اش ... اشکام داشت لباسشو خیس می کرد ولی مهم این بود که به آرامش رسیده بودم ... برام مهم نبود وارنا رامین رو کشته یا هنوز زنده است ... می دونستم که دیگه نمی تونه بلایی سرم بیاره ... بیشتر از قبل عاشق وارنا شدم ... هر کس دیگه ای جای اون بود اولین کاری که می کرد بهم سیلی می زد ... ولی درک وارنا فراتر از این حرفا بود ... سرزنش اون هم درست وقتی که من اینقدر ترسیده بودم توی نظام اون جایی نداشت ... سرزنشش مال وقتی بود که من حالم خوب باشه ...

**
دو روزی بود که توی خونه بودم ... مامی و پاپا با دیدن من تقریبا هر دو سکته زدن ولی نمی دونم وارنا بهشون چی گفت که نه تنها سرزنشم نکردن بلکه مدام بهم محبت می کردن ... وارنا برگشته بود خونه ... توی اتاق خودش ... و همه اینا به من آرامش می داد و کمک می کرد تا به زندگی عادی خودم برگردم و دوباره همون ویولت بشم ... آرسن هم از قضیه خبر دار شد ولی وارنا بهش اجازه نداد کوچک ترین حرفی به من بزنه ... روزی که آرسن اومد دیدنم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... وارنا بیرون از اتاق براش قضیه رو تعریف کرده بود ... آرسن یهویی پرید وسط اتاق ... من کنار پنجره اتاقم وایساده بودم ... چرخیدم به طرفش ... حقیقتش از حرکتش ترسیدم ... هنوزم از کوچک ترین محرکی می ترسیدم و واکنش نشون می دادم ... آرسن وسط اتاق وایساد ... زل زدم بهش ... اونم زل زد توی چشمای من ... یهو چشماش بارونی شد ... شاید با دیدن زخمای روی صورتم ... شایدم با تصور بلایی که داشت سرم می یومد ... شاید به خاطر اینکه یه روزی با همین سر نترس ممکن بود باعث بشم بلایی سرم بیاد ... نمی دونم چرا ... ولی مشتشو کوبید به دیوار سرشو گذاشت روی مشتش ... دلم براش کباب شد ... رفتم سمتش ... جرئت نداشتم باهاش تماس پیدا کنم ... از تماس با مردها می ترسیدم ... حتی پاپا و وارنا هم که بغـ ـلم می کردن نا خودآگاه جمع می شدم توی خودم ... اگه قبلا بود بدون شک بغـ ـلش می کردم ولی الان ... وایسادم کنارش ... آروم صداش کردم:
- آرسن ...
هیچی نگفت ... حتی برنگشت ... دوباره صداش کردم:
- آرسن ... باور کن من چیزیم نشده ...
سرشو از دیوار برداشت و داد کشید:
- حتما باید یه چیزیت بشه تا یاد بگیری حرف گوش کنی؟ ویولت اگه وارنا دیر رسیده بود می دونی چی می شد؟ ضرری که به جسمت می خورد به جهنم! می دونی چه بلایی سر روحت می یومد؟!
راست می گفت ... آهی کشیدم و نشستم لب تخـ ـت ... در اتاق باز شد ... وارنا اومد تو ... یه لیوان آب میوه دستش بود ... آبمیوه رو گرفت جلوی من ... دستشو پس زدم ... چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- می خوریش ...
ناچارا گرفتم ... سمج تر از این حرفا بود ... من مشغول نوشیدن آبمیوه شدم و وارنا رفت سمت آرسن ... دست گذاشت سر شونه اش و گفت:
- کاریه که شده ... با داد و هوار هیچ چیز تغییر نمی کنه ... می خواستیم خودش یه سری چیزا رو تجریه نکنه که حرف گوش نکرد و با سر رفت توی چاه ... این براش شد یه تجربه ... با شناختی که من از ویولت دارم از این به بعد حاضر نیست دیگه از حتی جواب سلام یه پسر رو بده چه برسه که حماقت کنه ...
راست می گفت ... دیگه از پسرا وحشت داشتم ... اما با تمام این اوصاف همه اش توی دلم می گفتم:
- فقط یه بار دیگه .... یه بار دیگه باید حال آراد رو بگیرم ...
نمی دونم چرا اصلا از اون نمی ترسیدم ... انگار بهم آرامش می داد به جای استرس و این حس عجیبی بود که تا حالا جز وارنا و آرسن نسبت به کسی نداشتم ... شاید به خاطر صمیمیتم با آراگل بود که مطمئن بودم نمی ذاره داداشش بلایی سرم بیاره ... شایدم واسه تعریفایی بود که ازش کرده بود ... در هر صورت کل کلم با اون سر جاش بود ... وارنا آرسن رو از اتاق برد بیرون و من تصمیم گرفتم فردا دوباره به دانشگاه برگردم ... 
- آراگل تو مطمئنی؟
- ای بابا ... از دانشگاه تا حالا فقط داری همینو می گی ... چند بار بگم آره ... یعنی من نمی تونم دوستمو یه بار دعوت کنم خونه مون؟
- آخه ... چیزه ... داداشت ....
خندید و گفت:
- نترس ... دیدی که از دانشگاه رفت ... یه تعارفم به ما نزد برسونتمون ... رفت گالری ... خونه هم نمی یاد تا عصر ...
- من ؟ ترس؟ بیخیال بابا ...
در خونه شون رو با کلید باز کرد و گفت:
- آره می دونم ... جفتتون از هم می ترسین ... ولی از بس غدین به روی خودتون نمی یارین ...
اینبار منم خنده ام گرفت و دنبالش رفتم تو ... امروز توی دانشگاه با دیدن ظاهرم تقریبا همه هنگ کردن ... 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی