داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 اما خوب یه سری هاش هم نه ... اوایل کریسمس ما روز میلاد مسیح و توی تاریخ ششم ژانویه بود ولی بعد پاپ تاریخ رو بنا به یه سری صلاحدید عوض کرد و شد بیست و پنج دسامبر ... ما توی همون تاریخ بیست و پنجم می گیریم ولی مسیحی های ارمنی هنوز ششم جشن می گیرن توی ایران ... بگذریم ... خلاصه دیگه همین درخت کاج رو داریم ... شام سال نو و بابا نوئل ...
غزل با هیجان گفت:
- این بابا نوئل چیه اصلاً؟
- بابا نوئل هم برای خودش یه پیشینه داره ... یه شخصی بوده به اسم سانتا کلاوس ... اسقف کلیسای میرا توی ترکیه بوده ... یه افسانه هست در موردش که راست و دروغش رو من نمی دونم ... می گن ظرف سه شب با گوزن هاش شبیه همونایی که تو فیلما نشون می دن می ره به شهر باری ایتالیا تا هزینه عروسی سه تا دختر رو فراهم کنه ... از اون به بعد همه این کار رو یاد می گیرن و هدیه دادن به بچه ها توی این شب مرسوم می شه ... بعدش هم که اسقف میرا توی فرهنگ های مختلف یه سمبل و تبدیل به نامیرا شد ...
غزل گفت:
- چه جالب! پس جدی اون با گوزن هاش پرواز کرده ...
- والا اونموقع من نبودم ... خبر ندارم ...
همه شون خندیدن و اینبار آراد گفت:
- شما مراسم دید و بازدید و لباس نو و این حرفا ندارین؟
- ببین گفتم که خیلی چیزامون شبیه شماهاست ... ما هم لباس نو می خریم ... خونه تکونی داریم ... زنای خونه دار خونه رو برای مراسم سال نو و دعا و این حرفا تمیز و مرتب و آماده می کنن ... به جای سفره هفت سین درخت کریسمسمون رو تزئین می کنیم ... شماها سبزی پلو با ماهی درست می کنین ما بیشتر بوقملون شکم پر داریم ... دید و بازدید هم داریم اما بیشتر بزرگا این کارو می کنن جوون تر ها ترجیح می دن کنار هم باشن و شب زنده داری کنن ... یکی از کارایی که بزرگتر ها هر سال انجام می دن سر زدن به خونواده هایی هست که یه عزیزشون رو از دست دادن ...
فرزاد با شیطنت گفت:
- مدرسه هاتون هم تعطیله؟
خنده ام گرفت و گفت:
- تعطیل که می شه ! اما چون ایام امتحاناته یکی دو روز ... اونم مدارسی که مخصوص مسیحی هاست ... وگرنه من که توی مدارس عادی بودم و به جاش سیزده روز برای نوروز تعطیل بودم ...
بعد از این حرف نیشم باز شد که همه شون خنده شون گرفت ... 

میزبان که دوست فرزاد بود به سمتمون اومد ... همراه با دوست دخترش که کم مونده بود لخت بشه! یه لباسی پوشیده بود که من خجالت کشیدم ... بهمون خوش آمد گفت و رفت ... غزل با لبخند گفت:
- عزیزم ... چه دوستایی داری ...
- اروپایی و اپن مایند! تقصیر من نیست که اون دوست دخترش این مدلی می چرخه گلم ... من اختیار خانوم خودمو دارم ...
به دنبال این حرف دست انداخت دور شونه غزل و اونو با عشق به خودش فشرد ... یه لحظه حسودی کردم ... سرم رو انداختم پایین که نبینم ... مردی سینی جلومون گرفت ... شراب سرخ بود ... هر شب شب عید توی خونواده مون شراب سرخ می خوردیم ... دست دراز کردم و یه گیلاس برداشتم ... ولی انگار فقط من می خواستم بنوشم ... چون نه غزل نه فرزاد و نه آراد هیچ کدوم بر نداشتن ... خوب این جز فرهنگ من بود نباید از اونا انتظاری داشته باشم ... علاوه بر ایون اینقدر که من اون لحظه ذهنم مشغول بود مسلما ذهن اونا نبود ... من بهش نیاز داشتم ... جرعه اول رو که خوردم نگاهم افتاد به فرزاد سعی داشت حواس آراد رو پرت کنه ... غزل هم داشت با آویزها و گوی های درخت کریسمس ور می رفت ... انتظار داشتم آراد از دیدن شراب خوردن من تعجب کنه ... ولی اصلا تعجب نکرد ... انگار با این قضیه کنار اومده بود ... ولی پریشونی اش رو می شد حس کرد ... صدای موسیقی که بلند شد فرزاد دست غزل رو کشید و گفت:
- بیا ببینمت جیگر من ... دلم برای رقصیدن با تو حسابی تنگ شده ... 

بعد از رفتن اونا منم گیلاسم رو تا ته سر کشیدم و گذاشتمش لب میز ... آراد صامت کنارم ایستاده بود ... دوست داشتم برم برقصم اما می دونستم آراد محاله همراهم بیاد ... الان وقت اجرای نقشه ام بود ... اون باید می ترسید ... باید ترس از دست دادن من سراغش می یومد تا لب باز می کرد ... همون لحظه پسری از راه رسید و من زیر لب خدا رو شکر کردم ... ازم درخواست رقص کرد و من بدون توجه به آراد رفتم با اون پسر وسط ... حس عجیبی داشتم ... قبلا با خیلی ها رقصیده بودم ... اما امشب از تماس دست پسری غریبه توی کمرم چندشم می شد .. داشتم پشیمون می شدم ... مردی با سینی ویسکی از کنارمون رد شد و پسره که داشت دیوونه ام می کرد نگهش داشت ... اینبار گیلاسی ویسکی برام برداشت و گرفت به طرفم ... خواستم دستش رو رد کنم که دیدم آراد داره نگامون می کنه ... اینبار عصبی نبود ... غمگین بود ... بیش از اندازه غمگین بود!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی