- چی؟!! ولی آخه چرا؟! به همین راحتی؟
- اصلا هم راحت نبود ... ماجراها داشتن ... بیخیالش ... مهم نیست ... مهم اینه که غزل اومد دنبالش و به خاطرش قید غرورش رو زد ...
حرفش بو دار بود ... توی دلم گفتم به همین خیال باش که من قید غرورم رو بزنم ... تو باید بزنی ... همین امشب ... وگرنه دیگه منتظر اعترافت نمی مونم ... لعنتی! بیشتر از سه ساله که دارم توی حسرت اعتراف تو می سوزم ... ماشین رو جلوی ویلای بزرگی نگه داشت و گفت:
- رسیدیم خانوم ... بفرمایید ...
دو تایی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت در ویلا ... داخل که شدیم حیاط بزرگی پیش رومون بود با یه استخر متوسط گوشه اش ... ساختمون هم از سنگ سفید ساخته شده بود و معماری جالبی داشت ... روی هم رفته جای قشنگی بود ... همون موقع دختر پسری از کنارمون رد شدن. دختره دستش رو دور بازوی پسره حلقه کرده بود ... در ساختمون رو باز کردن و رفتن تو ... همین که در باز شد صدای جیغ و هورا به گوش رسید ... همینطور صدای موسیقی ... نگاهم افتاد به آراد ... اونم داشت نگام می کرد ... نگامو مظلموم کردم و چند بار پلک زدم شاید اجازه بده دستشو بگیرم ولی اون خندید و گفت:
- بدو بریم ... دیر شده ...
لجم گرفت! پاستوریزه! چی می شد حالا دست منو بگیره؟!! قدم هامو روی برف ها محکم بر می داشتم که سر نخورم ... آراد در ساختمون رو باز کرد و اول من رفتم تو ... چلچراغ ها روشن بود و مهمونای پر زرق و برق از این سمت سالن به اون سمت می خرامیدن ... آراد دستی به کرواتش کشید و گفت:
- بریم مادمازل؟!
آهی کشیدم و راه افتادم ... آراد هم پشت سرم بود ... درست کسی رو نمی شناختم ... درخت کریسمس وسط سالن آذین بسته شده بود .... با ذوق رفتم به سمتش ... آراد با خنده گفت:
- چقدر کادو این زیره ...
- اکثرا هم تو خالی ...
- جدی؟
- اوهوم ...
- جالبه ... پس منم امشب بهت یه هدیه تو خالی بدم ... یادم باشه!
اومدم بپرم به طرفش که صدای فرزاد بلند شد:
- بههههه بههههه
آراد یواش گرفت:
- ببعی اومد ...
و برگشت به سمت فرزاد ... خنده ام گرفت و با خنده چرخیدم ... فرزاد دست در دست دختری زیبایی درست پشت سرمون بود ... قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم فرزاد گفت:
- معرفی می کنم ویولت جان ... غزل عزیزم ... نامزد بنده ...
دستم رو به سمت غزل دراز کردم ... چه دختر نازی بود! پوست سفید و گونه های اناریش منو یاد هلو می انداخت ... چشمای خوش فرم خاکستری با موهای فر مشکی داشت که به شکل قشنگی بالای سرش جمعشون کرده بود ...
با لبخند گفتم:
- خوشبختم غزل جان ... منم ویولت هستم ...
غزل هم لبخند شیرینی زد و گفت:
- بهتر از خودت می شناسمت ... فرزاد خیلی ازت برام تعریف کرده ... اینقدر گفت و گفت که حسابی مشتاق شده بودم ببینمت ... به خصوص که می گفت مسیحی هستی!
فرزاد اومد وسط و گفت:
- هزار بار بهت بگم برگرد؟ خوب بر نمی گشتی منم اینقدر از ویولت گفتم که حداقل به خاطر اون بیای ...
غزل اخم نازی کرد و گفت:
- فرزاد! تو که می دونی مشکل داشتم ...
فرزاد هم اخم کرد و گفت:
- نمی دونستم تازه فهمیدم! می دیدم دلم شور می زنه ... نگو ...
فرزاد ادامه نداد و آراد پرسید:
- طوری شده بود؟
- بله ... پاش شکسته بوده! آخه غزل ماه پیش قرار بود بیاد ... یهو گفت یه ماه دیگه هم می خوام بمونم ... من هر چی غر زدم داد زدم ... فایده ای نداشت که نداشت! خانوم نیومد که نیومد ... حالا که اومده می گه نگران نشی ها عزیزم پام شکسته بود ...
تا حالا فرازد رو اینجوری ندیده بودم ... چنان با حرص حرف می زد که انگار پای غزل همین الان شکسته ... غزل دستش رو گرفت و گفت:
- خیلی خوب دیگه عزیزم یه حادثه بود .... شب دوستامونو خراب نکنیم ... باشه؟
فرزاد چپ چپی نگاش کرد و دیگه حرفی نزد ... آراد با صمیمیت گفت:
- غزل خانوم خونواده خوب بودن؟
- بله به لطف شما ... شما که یه سر هم به ما نمی زدین ...
- کم سعادتی بوده ...
پس آراد هم از خیلی قبل غزل رو می شناخت ... حتی خونواده اش رو ... واقعا چقدر این پسرا می تونن مرموذ باشن!! فرزاد رو به من گفت:
- خوب ویولت خانوم ... امشب شب شماست ها ... ما به افتخار شما اومدیم اینجا ... حالا یه ذره راجع به کریسمس و بابا نوئل و اینا برامون بگو ببینم بابا ...
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم:
- چی بگم؟
- وا ... از رسم و رسوماتتون ... ماشالله شما تو ایران زندگی کردی و همه رسم و رسومات ما رو بلدی ... ولی ما چیز زیادی نمی دونیم ...
لب پایینم رو کشیدم توی دهنم و کمی فکر کردم و گفتم:
- خوب زیاد فرقی نداره ... آخه یه جورایی رسم و رسومات مسیحی های داخل ایران با مسلمونا تلفیق شده و شبیه هم شده ... اما خوب یه سری هاش هم نه ...