داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

زمزمه وار گفت:
- بعضی وقتا حس میکنم مکن از این قماش نیستم ... منو چه به قاطی اینا شدم ...
- آراد ... حرفی نزن که مجبور شم بهت بگم ذهنت معیوبه ... عایشه هم بین ماست ... مگه اون مثل ماست؟ توی هر جمعی آدم باید بتونه خودش رو شاد نشون بده ... و در باطن هم شاد باشه ... به وسیله چیزایی که شادش می کنن؟ چرا باید به چیزایی فکر کنیم که آزارمون می دن؟
آهی کشید و حرفی نزد ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- مثلا فکر کن من الان بشینم به خاطر برادرم زار زار گریه کنم ... این ظلمه در حق کی؟!!! صد در صد خودم ...
بازم آه کشید و هیچی نگفت ... حس کردم نمی فهممش .. آراد هم یه پسر بود ... یه پسر جوون که صد در صد غرایضی داشت! ولی تا این سن جلوی خودش رو گرفته بود ... به وسیله اعتقاداتش ... یم دونست با دیدن ناتالی و امثال اون اذیت می شه ... کاش می تونستم کمکش کنم ... چقدر دوست داشتم بهش اعتراف کنم که چقدر دوسش دارم! چقدر دوسش داشتم بغلش کنم و سر بذارم روی سینه اش تا بدونه از این به بعد کسی هست که دائم نگرانش باشه ... نا خودآگاه خودم رو کشیدم به سمتش و خواستم بچسبم بهش که سریع ازم فاصله گرفت ... با تعجب نگاش کردم ... چشماش سرخ سرخ بود ... دهنش رو باز کرد و فقط گفت:
- تو پاکی ویولت ... خیلی پاک ...
بعد زا این حرف ازم فاصله گرفت و رفت ... حس کردم اونم دقیقا تو همون فکری بوده که من بودم!


***
- الو ... الو آرسن ... صدات قطع و وصل می شه ... چی می گی؟
داد آرسن بلند شد:
- اه! برو توی یه قبرستونی که آنتن بده ...
- خوبه خوبه ! صدات می یاد ... انگار همین قبرستونه خوب بود ... دوباره بگو ...
- ویولت ... کسی پیشته؟!
- نه چطور مگه؟
- آراد نیست؟
- نه ...
- می شه زنگ بزنی بیاد پیشت؟
با تعجی گفتم:
- یعنی چی آرسن؟ آراد بیاد پیش من برای چی؟
- بگو بیاد ... چقدر وقت دیگه پیشته؟ من دوباره زنگ می زنم؟
داشت قلبم می یومد توی دهنم ... با استرس رفتم سمت در و گفتم:
- من الان می رم پیش آراد ... تو بگو ...
- خونه اش نزدیکه؟
- گفته بودم بهت که ... اه ... همین واحد روبروییه!
- بجنب ...
صدای کوبش قلبم رو می شنیدم ... جلوی واحد آراد ایستادم و دستم رو گذاشتم روی زنگ ... داشتم پیش خودم فکر می کردم بلایی سر پاپا اومده ... شاید هم مامی؟ نکنه خونواده آراد طوری شده بودن؟ چزا آرسن می گفت آراد حتما باید کنارت باشه؟ وای خدا دارم می میرم ... در باز شد و آراد هراسون اومد جلوی در ... بدون تعارف رفتم تو و گفتم:
- بگو آرسن ...
- آراد هست؟
صدای نگران آراد بلند شد:
- چی شده ویولت؟ اتفاقی افتاده ؟ حرف بزن د ...
همونجور که گوشی دستم بود با نگرانی نشستم لب کاناگه سورمه ای رنگش و گفتم:
- آرسنه ... می خواد یه چیزی بگه می گه باید توام باشی ...
آرسن گفت:
- گوشیو بده به آراد ...
عصبانیتم به اوج رسید و با جیغ گفتم:
- نمی دم!!! بگو ببینم چی شده ... جون به سرم کردی ... آرسن پاپا طوری شده؟!!!
صدای آرسن هم می لرزید ...
- نه ... نه باور کن همه خوبن! گوشی رو فقط بده به آراد ... بعدش باهات حرف می زنم ... قول می دم ... اینقدر قیافه ام وضعش اسفناک شده بود که آراد نشست کنارم و با نگرانی گفت:
- گوشی رو بده ببینم چی می گه؟ چی شده؟
گوشی رو گرفتم طرفش و خیره شدم بهش ... صورتش لحظه به لحظه متعجب تر می شد و همزمان چند تا چیز رو می شد ازش فهمید ... تعجب! خوشحالی! کمی ترس! و اندکی ناراحتی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی