داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 39

 نمیدونم اخه من یه قرار داد بستم میلیاری با یه کشور عربی،حالا دارم تهدیدم میکنن که باید این قرار دادو کنسلش کنم
-کیا؟
-نمیدوم به خدا نمیدونم،من واسه خودم نمیترسم اونا تهدید کردن بلایی سرتو میارن
با ترس بهش خیره شدم و اروم خزیدم تو بغلش گفتم
-کامران من میترسم اگه بلایی سرم بیارن
-نترس عزیزم تا وقتی من زندم هیچکس حق نداره بلایی سرت بیاره
-کامران؟
-جون کامران،نترس خانومی میخوام واست محافظ بذارم
-نه من محافظ نمیخوام
-لج نکن بهار نمیشه اینطوری که
-خوب منم هروقت رفتی شرکت باهات میام،اینجوری همش کنارتم دیگه
بهم نگاه کردو گفت
-اینم حرفیه ولی اخه تورو با این وضعت کجا ببرم مگه نشنیدی دکتر گفت باید استراحت مطلق باشی
-خوب من اگه تو خونه بمونم که همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوری کنار همیم
بعدم با التماس گفتم
-باشه؟
یکم ناهم کردو گفت
-قبول ولی به شرط اینکه واست محافظ بگیرم
از ناچاری قبول کردم
-باشه
-حالا بگیر بخواب
-خودمو تو اغوشش قایم کردمو سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد شرع کردم به بازی کردن بایقه ی تیشرتش
-نکن بهار بگیر بخواب
با صداش بهش نگاه کردمو چیزی نگفتم..
کرمم گرفته بود اذیتش کنم واسه همین با انگشتم میکشیدم رو لبش هی دستمو میزد کنار و میگفت نکن
رو صورتش خم شدم وبیشتر اذیتش میکردم
یهویی چشاش و باز کردو بهم گفت
-میخاری بهار ها!!! نکن میخوام بخوابم
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-خوب بخواب من چیکار به تو دارم
-اینقدر سیخونکم نکن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
یهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-واسه من ابرو بالا میندازی
لبخند پرعشوه ای تحویلش دادم که خم شدو *ل بام* و با خشونت بوسید منم همراهیش کردم
وقتی خوب حالش و کرد ولم کرد و رو تخت کنارم دراز کشید من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-بهار
-هوم؟
-اذیت نکن بخواب دیگه باشه به خدا خستم
-باشه
*ل بام* و ایندفه کوتاه و اروم بوسید و گفت
-مرسی خانومی
بعدم چشاش و بست دلم نیومد اذیتش کنم چشامو بستم و در کمال تعجب خوابم برد
وقتی چشم باز کردم شب شده بود با عجب گوشی کامران و برداشتم و به ساعتش نگاه کردم
اوه اوه ساعت 7 و نشون میداد
کامران و تکونش دادم
-کامران بلند شو ساعت 7
چشاش و باز کرد ولی دوباره سریع بست
-اقا کامران میگم بلند شو دیگه خیلی خوابیدی
با ناله گفت
-جون کامران اذیت نکن بهار بذار یکم دیگه بخوابم تورو خدا
بعدم من و به طرف خودش کشند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم کنار زدم و گفتم
-اااا نکن کامران میگم بلند شو دیر شده ساعت 7
-بهار اینقده غر نزن جان بچت ای بابا
چیزی نگفتم
10 دقیقه گذشت و من همچنان تو بغل کامران بودم
سریع بلند شدم که وحشتزده از خواب پرید و با گیجی بهم نگاه کرد
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-میخواستی وقتی گفتم بیدار شو بیدار میشدی
با حرص بهم نگاه کرد
سریع فلنگ و بستم و اومدم بیرون فقط لحظه ی اخر صداش و شنیدم که گفت
-دارم برات بهار خانوم
بلند زدم زیر خنده و اومدم طبقه پایین
تو اشپزخونه داشتم ظرفای ناهارو که رو میز جمع نشده بود جمع میکردم که صدایی از تو حیاط توجهمو به خودش جلب کردم
اولش توجهی بهش نکردم ولی وقتی سایه ای پشت پنجره اشپزخونه دیدم بلند جیغ زدم و کامران و صدا زدم
-کامراااااااااااااااان
اشکام از ترس رو صورتم میریخت کامران سریع اومد تو اشپزخونه و وقتی من و تو اون حال دید با نگرانی گفت ی شده بهار؟
فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم
کامران خواست بره سمت پنجره که سریع دستشو گرفتم و گفتم
-نرو خطرناکه
-خوب بگو چی شده تو که من و کشتی
با ترس و لکنت گفتم
-یکی پشت پنجره بود
با گیجی نگام کردو گفت
-مطمینی؟
-اره به خدا راست میگم
دستمو گرفت و از اشپزخونه بیرونم اورد روی مبل نشوندم و گفت
-بشین اینجا تا من برم یه نگاه به بیرون بندازم
سریع بلند شدم و دستشو گرفتم
-تورو خدا نرو کامران من میترسم توروخدا نرو یه بلایی سرت میارن
-خیل خوب گریه نکن،با سالی میرم
-منم باهات میام
-باشه بیا
دستمو گرفت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی