تویه تصمیم انی تصمیم گرفتم لباسم و با یه سرافون قرمز رنگ که دوتا بند داشت و یه وجب پایین تر از *کمر*م بود بپوشم لباسش خیلی باز بود طوری که تا وسطای سینم معلوم بود
دلم برای کامران سوخت اگه من و اینجوری میدید بیشتر زجر میکشید
خواستم لباسو درارم که باز دوباره کامران اومد داخل
با دیدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و *س ی ن ه * هام که قشنگ معلوم بود خیره شد ولی سریع به خودش اومد و گفت
-سریع لباستو عوض کن اگه میخوای کار دستت ندم
بعدم سریع از اتاق بیرون رفت
منم سریع لباسم و عوض کردم و رفتم بیرون
کامران روی کاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف میزد
رفتم جلوشو با اشاره پرسیدم ناهار چی میخوره
-یه دقیقه گوشی شهاب جان
-چی میگی؟
-میگم ناهار چی میخوری؟
-فرقی نمیکنه هرچی درست کنی میخورم
بعدم لبخندی زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد
با حالت متفکر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چی درست کنم؟
تصمیم گرفتم مرغ سرخ کنم با سیب زمینی
واسه همین شروع کردم
کارم که تموم شد کامران و صدا زدم
-کامران بیا ناهار امادست
-باشه
بعد چند دقیقه اومد و نشست پشت میز ولی فکرش حسابی پرت بود و داشت با غذاش بازی میکرد
اروم پرسیدم
-کامران طوری شده؟
-نه نه
-خوب پس چرا نمیخری
-دارم میخورم دیگه
با لحن مشکوکی گفتم
-اها
تلفنش زنگ خود با سرعت دویید طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم
با صدای دادش از اشپزخونه اومدم بیرون و با ترس نگاش کردم
وقتی دید ترسیدم گفت
-بهار برو تو حیاط
سرمو به نشونه نه تکون دادم
سرم داد کشید و گفت
-میگم برو تو حیاط
با بغض نگاش کردم و سرمو انداختم پایین و رفتم بالا حتی نذاشت ناهارمو کوفت کنم
لحظه ی اخر دیدمش که با کلافگی دستشو کرد لای موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشکامم اروم اروم روی صورتم میریخت
خودمو رو تختم انداختم و گریه کردم
اینروزا اصلا تحمل داد و فریادای کامران و نداشتم اگه یه ذره باهام بد حرف میزد میخورد تو ذوقم و اشکم در میومد گریم بند اومده بود ولی چشام سرخ سرخ شده بود
کامران اود تو اتاق وکنارم ری تخت نشست
برگشتم طرف دیوار
کامرن همونطور نشسه روم خم شد و با لحن ارومی گفت
-بهار خانوم برگرد ببینمت
دستشو کنار دم و گفتم
-ولم کن
-اه اه صداشو نگاه کن،برگرد ببینم باز دوباره تو گریه کردی؟
حرفی نزدم و سعی داشتم بدون این که برگردم دستشو از رو بازوم جدا کنم
اومد کنارم رو تخت دراز کشید و من از پشت به خودش چسبوند یه دستشو زیر سرم گذاشت با یه دستشم بغلم کرد
سرشو تو موهام کرد و گفت
-خانوم خانوما ببخشید سرت داد زدم به خدا اعصابم خیلی خراب بود
با بغض گفتم
-اعصابت خرابه باید سرمن خالی کنی؟
برم گردوند الان صورتامون روبه روی هم بود تو چشاش نگاه کردم و سریع سرمو انداختم پایین
-من معذرت خواهی کردم دیگه بهار خیلی داغونم خیلی
بعدم سرشو گذاشت رو سینم
دستمو لای موهاش فرو کردم و گفتم
-چیزی شده؟
-اوهوم
-میخوای بهم بگی چی شده؟
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
-مگه من زنت نیستم؟خوب بهم بگو شاید بتونم کمک کنم
-نه اگه بفهمی بیشتر اذیت میشی
با استرس بهش نگاه کردمو گفتم
-کامران کسی طوریش شده؟اره؟
فقط نگام کرد
داد زدم
-بگو دیگه لعنتی داری سکتم میدی
-نه نه کسی طوریش نشده
-پس چی شده
-ببین بهار قول میدی تا اخرش سوال نکنی؟
سرمو تکون دادم
-راستش چند وقتیه تلفنای مشکوکی بهم میشه،همش تهدیدم میکنن
با رس گفتم
اخه چرا؟
نگام کردو گفت
-قرار شد وسطش سوال نپرسی