بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده
شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم
اونم دستشو انداخت دور شونم
نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت
-بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من
-خیلی خوب توهم
صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم
از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمو نداشت
با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش
اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود
-این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره
للبخندی زدم و واسش زدم
-نه بابا تو از هیچی خبر نداری
در کمال تعجبم جواب داد
-اتفاقا من از همه چیز خبر دارم
با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد
نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت
-کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟
-واس چی؟
-میخوام با بهار حرف بزنم
-خوب ازهمونجا حرف بزن
نوشین با حرص گفت
-نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم
کامرا بلند شدو جای نوشین نشست
منم صورتمو کردم طرف نوشین
-میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
-جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه کامران و علی بهم جلب شد
کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم
-به توچه من اصلا همه کارشم
-اوهوووو بشین بابا
نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
-وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین
کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد
-یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم
-علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته
راستی بهار این جوجوی من چند ماهشه؟؟؟؟
-دوماه و 3 روز
-وای الهی قربونش برم
کامران روبه نوشین کردو گفت
-تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت
-راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
-اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم
شبش خیلی خوب بود
موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
-حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
-بهار به خدا نمیخورمت فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
-کامران له شدم بلند شو
-خوب پس پاشو بریم تو اون اتاق
هرچی بود بهتر ازین بود که تا صبح اینجا اسفالت بشم
بلند شدم و با کامران رفتم تو اتاقش
کامران وسط دختر دراز کشیدو من از پشت بغل کرد و یه پاشم انداخت روم
-کامران جان شما راحتی؟
-بلهههههههههههه ،مگه میشه شما تو بغلم باشی و من ناراحت باشم
-نههههههههههه
صورتمو بوسیدو گفت
-حالا بخواب شب بخیر