داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

*حکایت دختری که همه را....


روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.

پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟

پس به اتفاق هم رفتند تا دختر را ببینند‌.

اما پدر به محض دیدن دختر، دلباخته ی او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند،!

پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!❗

پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.

قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند.

قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت : این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.

پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.

  • ۱
  • ۰

دنیا یک خانه بزرگ است و آدمها هرکدام مانند یکی از وسایل خانه هستند 
بعضی کارد هستند تیز،برنده  وبیرحم
بعضی کبریت هستند  و آتش به پا میکنند🔥🔥
بعضی کتری هستند و زود جوش  میاورند بعضی تابلوی روی دیوار هستند  بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد
بعضی قاشق چایخوری هستند و فقط کارشان برهم زدن است

بعضی رادیو هستند وفقط باید بهشان گوش کرد

بعضی تلویزیون هستند وبدجور نمایش اجرا میکنند اینها را فقط باید نگاه کرد

بعضی قابلمه هستند برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد.فقط پر باشند کافیست

بعضی قندان هستند شیرین ودلچسب وبعضی دیگر نمکدان .شوخ و بامزه 

بعضی یک  بوفه شیک هستند ظاهری لوکس و قیمتی دارند اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند

بعضی سماور هستند ظاهرشان آرام ولی درونشان  غوغایی بر پاست
بعضی یک توپ هستند از خود اختیاری ندارند وبه امر دیگران اینطرف و آن طرف میروند

بعضی یک صندلی راحتی هستند میشود روی آن لم داد ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد

بعضی کلاه هستند گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هردو صورت فریبکارند

بعضی چکش هستند و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.

واما..‌‌‌.....

  • ۱
  • ۰

به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش 
می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» 
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید» گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.» خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» عکسش را از روی

  • ۱
  • ۰

نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه

  • ۰
  • ۰

بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود

گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -

  • ۰
  • ۰

داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار

  • ۰
  • ۰

شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود *صورت*و بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست
اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم

  • ۰
  • ۰

با حرص از روی صندلی اومدم پایین
من-نخیرم من قد کوتاه نیستم شما زیادی هرکولی مگه167 کوتوله بودنه
سامی در حالی که خندش گرفته بود( ای خدا این اصلا نمیخنده ها امروز نمیدونم چی شده)
سامی-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو کنار بزار کارمو بکنم
ولی بدتر زد دوجای دیگه رو هم خراب کرد چشمامو بسته بودمو غرغر میکردم که دیدم رو هوام با دوتا دستش کمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم کرده بود بی خود نیست بهش میگم هرکول دیگه!!
من-منو بزار زمین
سامی-نچ نچ مغزمو خوردی کارتو بکن که خیال خودتو اعصاب منو راحت کنی
یه کم دیگه غر غر کردمو بعد شروع کردم به درست کردن پرده کارم تموم شده بود که در اتاق باز شد شقایقو میشا هم که درو باز کرده بودن حرف تو دهنشون ماسید
شقایق-نفس اومدیم کمکت ......
سریع یه نگاه به خودمو سامی کردم بیچاره ها حق داشتن تاپم به خاطر ورجه ورجه ای که کرده بودم رفته بود بالا و موهامم پریشون دورم دستای سامی هم دور کمرم بدبخت شدم الان چه فکرا که نمیکنن.
من-سامی لطفا بزارم زمین ممنون که کمکم کردی
سامی هم سریع منو گذاشت زمینو یه خواهش میکنم سرد گفتو سریع رفت بیرون نمیدونم چراجلوی میشاو شقایق یخی وسرد میشه؟!!! با رفتن سامی بچه ها ریختن سرم.......
میشا: رفتیم تواتاق نفس یکهو دیدیم اوهههه صحنه عشقولانه است..دستگیرشون کردیم....سامیار که تامارودیدپریدازاتاق بیرون ماهم ریختیم سرنفس.
من:بیشعورباسامیارم اره؟؟خجالت نمیکشی؟

  • ۰
  • ۰

نفس :اصلا این میشا بدجور داره مشکوک میزنه سر میز همچین از نگاه اتردین خرکیف شد که میخواستم از خنده بمیرم ناهارو خوردیمو ما دخترا ظرفا رو شستیم اصلا این شستنای ماشین ظرف شویی به دلمون نمی چسبید به خاطر همین همیشه خودمون میشستیم بعد از جمعو جور کردن اشپزخونه قرار شد بریم استراحت کنیم بعد بیاییم چشمک بازی کنیم داشتم میرفتم تو اتاقم که میلاد صدام کرد.
-نفس؟
جواب ندادم پسره ی بوزینه همچین زد ناکارم کرد که نزدیک بود بمیرم ببین حالم چه طوری بوده که این کوه یخی(سامیار بدبخت )دلش به حالم سوخته ولی از اون موقع که جونمو نجات داده یه حس قشنگی نسبت بهش پیدا کردم حس کسی رو بهش دارم که یه حامی قوی داره بی توجه به صدا کردن میلاد رفتم تو اتاق ای بابا پختم از گرما نمیدونم این دریچه ی اتاق ما چش شده که باد کولر ازش نمیاد اصلا شانس نداریم که رفتم از لباسام یه استین حلقه ای سفید با شلوارک قرمز دراوردم پوشیدم و خودمو انداختم رو تخت لپ تاپمو روشن کردمو رفتم یکم وب گردی کنم.
سامیار-حالت خوب شده دیگه مشکل تنفسی نداری؟
لب تاپمو بستم ولش بعدا میرم وب گردی
من-ا تو کی اومدی اره بابا تنفسم خوب شده در ضمن بادمجون بم افت نداره
سامیار در حالی که یه لبخند خوشگل تو صورتش بود جواب داد خداییش میخنده چه ناز میشه
-اولا خودت میگی بامجون بم اخه دختر شما بادمجون تهرانی یکی یه دونه هم هستی ظریفی جریان یکی یه دونه ها رو هم که میدونی؟
در حالی که یکی یکی کوسنای تختو به طرفش پرت میکردم گفتم
-خل دیونه خودتی
سامیار که سعی داشت جاخالی بده تا کوسنا بهش نخوره گفت
-ااااا من کی گفتم خل دیونه حرف تو دهن من نزار راستی چیا خریدی؟

  • ۰
  • ۰

صبح بانوری که افتاده بودتو صورتم بلند شدم..تواتاق بودم!!!
من کی اومدم اتاق؟؟
اتردین رومبل خواب بود.رفتم زدم پس کله اشو گفتم:
من:پاشودیگه..منو کی اوردتو اتاق؟؟
-اه توهم که الارم سرخودی..اگه گذاشتی من مثل ادم بکپم..اقاتفضلی اوردتت.خب من اوردمت دیگه نابغه..
-توبه چه حقی منو اوردی اتاق؟؟
-ببخشیدولی صدات کردم بلندنشدی مجبورشدم بغلمت کنم بیارم تواتاق..
-خب باشه..من رفتم بیرون..
زیرلب شنیدم که میگفت:
اتردین:پادگانه اینجا.کله ی صبح بیداریه..ادمو بیدارمیکنه خودش میره بیرون..
از اتاق که اومدم بیرون سامیارم هم زمان بامن ازاتاق اومدبیرون..سریع رفتم سمتش وگفتم:
من:سلام اقاسامیار.نفس حالش خوبه؟؟
سامیارکه چهره ی نگران منو دیدگفت:
سامیار:اره باباازتوهم سالم تره فقط دیشب دوبار نزدیک بود بمیره..
بعدم خندید..
من:یک خدانکنه ای.زبونم لالی کوفتی بذارتنگش..
سامیار انگارنه انگار باکی هستم راهشو کشیدورفت..