|•عمیق می خندم، برای تو، به روی تو•|
بهار ها دارمت، آن جا که از حبسِ میانِ تو و دیوار، از بوی یاس، از دچارِ تو بودن، از رها شدن های ناگهانی مینویسم.
آن جا که باد و باران و بوسه باران را به نام تو تمام می کنم؛ از تو، برای تو می نویسم.
تابستان ها حسرت است و عشق. دارمت، کمتر؛ اما اول وآخر، دل خوش به بودنت هستم ونگاه کردنت، به این که گه گاه دستانم را می فشاری، سرانشگتانم را میبوسی و اگر سر برگردانم، مِهرِ نگاهت شاملِ چشمانم، آغوشت، سهمِ من و عصرهای تابستانی ات، با من به سر می شود.
پاییز اما...
دلتنگی. دلتنگی. دلتنگی.
دوست داشتنت، اما از دور.
صبح های بی تو، ظهر های بی تو، غروب ها، شب ها و بهخواب رفتن ها بی تو. آن جا که می نویسم:«باران بدونِ تو»
بارانِ پاییزی مرا به خود دیده، و تورا، اما بدونِ هم. باران تو را به من بدهکار است، بودن در تنگنای بازوانت، سرانگشتانِ همیشه سردِ من، چشمانِ همیشه بارانی، پوشیدنِ لباس های نازک و چشمداشتن به آغوشت، یک لیوانچای، ماکهقهوه نخواستیم، قهوه ی چشمانت مرا بس. وقت کممیآورم برای داشتنش.
از دستم می گریزید، تو و چشمانت.
تو خودت را دریغ میکنی، موهایت، رها دویدن دستانم میانشان را و چشمانت نگاه های گرم با اخمت را- «محبوبِ من، اخم نکن.»در جوابم چنان می چلانی ام که اخم کردن هایت که هیچ، دلتنگی ها و فاصله ها ازیاد می روند. اینجا اما سهمِ من از «اخم نکن» گفتن ها، تنها لبخندی نیم بند می شود. و تو نمی بینی خیس شدنِ هزارباره ی چشمانم را درحالی که عمیق می خندم، برای تو، به روی تو. اینجا محبوبِ من گفتن افاقه نمی کند، عشق نامیدنت هم نه چیزی را درمان می کند و نه فاصله ها را کم.-