داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 یه نفس عمیق کشیدیه نگا بهش کردم
من-زنده ای ؟
یه نگا بهم کرد از اون نگاها که توش په نه په داره انگار با نگاش بهم میگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس میکشه
سامیار-چه عجب یادت افتاد دستت رو از رویه دهنم برداری
با حرفایه بابا دیگه حال کلکل نداشتم دوسه هفته دیگه که بیان من چه خاکی تو سرم بریزم دانشگاها رو بگو دوسه روز دیگه باز میشه
سامیار- چرا تو فکری؟
میخواستم بهش بگم به تو چه که دیدم حالا که اون مثل آدم حرف میزنه من چرا نزنم نشستم رویه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه داشتم با این کارم موهای لختو بلندم ریخت دوطرف صورتمو قابش کرد
من-بابامو مامانم تادوسه هفته دیگه میان شیراز که از جام مطمئن بشن
سامیار-میترسی؟
دروغ چرا خیلی میترسیدم ولی هیچی نگفتم سامیار یه نفس عمیق کشیدو اومد با فاصله کنارم رو تخت نشست سرمو بلند نکردم
سامیار- هر وقت خواستن بیان بگو دانشگاه کار عملی گذاشته میخوان یه هفته ببرنمون اصفهان تا با بیماراستاناش اشنا بشیم
من-دفعه های بعدو چیکار کنم؟
سامیار- حالا تا دفعه های بعد
بدون حرف از کنارم بلند شدو رفت بیرون اون قدرا هم که فکر میکردم پسر بدی نبود الان هر کی جاش بود ...... بی خی بابا خیلی گشنم بود لباسامو عوض کردمو یه تیشرت سرمه ای با جین یخی پوشیدم موهامم همونجوری ازاد گذاشتم رفتم پایین میشا قیمه گذاشته بود دور هم قیمه رو خوردیم پسرا رفتن سالن TVما هم ظرفا رو شستیمو رفتیم تو سالن نشیمن به میشا گفتم بره از کیفم ورق بیاره حکم بازی کنیم میشا ورقا رو اوردو قرار شد منو شقایق بازی کنیم بعد برندمون با شقایق بازی کنه خلاصه شروع کردیم من دستو بر زدمو قرار شد کم حاکم بیاریم ورق من 3دل بود واز شانس شکلاتی رنگم ورق شقایق2پیک پس اون حاکم شد با این حال دست خوبی داشتم یه دقیقه سرمو برگردوندم سمت میشا که تا برگردم زمین عوض شد شروع کردم با صدایه بلند کولی بازی در اوردن
-قبول نیست داری جر زنی میکنی
شقایقم مثل خودم با صدایه بلند
-نخیرم من تقلب نمیکنم
با صدای ما پسرا اومدن نشیمن
اتردین-چه خبرتونه شما دوتا
شروع کردم با غر غر تعریف کردن
-خانم وسط بازی تا من سرمو بردم سمت میشا زمینو عوض کرده بعد میگه من تقلب نمیکنم
یه نگا بهشون کردم که دیدم الانه که منفجر بشن زود گفتم
-خندیدید نخندیدیدا
با این حرفم هر سه تاشون زدن زیر خنده
میلا-خب با ما بازی کنید
سامیار-راست میگه منو نفس با هم میلادو شقایقم باهم
میشا-ماهم که برگ چقندر
اتردین-نه اصلا ما هم هویج
همه خندیدیمومو قرارشد برنده با میشا و اتردین بازی کنه
ازی شروع شد.بچه هاشرط بستن هرکی باخت بایدهمه رو توی بهترین رستوران شیراز غذابده.هرکی واسه اون یکی خط ونشون میکشیدمن واتردینم میخندیدیم..یکربعی گذشت من اصلاحوصله ام نمیگیره بشینم یک گوشه یکیو نگاه کنم..به خاطرهمین پاشدم برم اشپزخونه میوه بیارم بخور.سامیارکه دید دارم میرم اشپزخونه رو کرد سمتمو گفت
سامیار:میشاچندتالیوان قهوه بیار برامون.
ازاونجایی که اگه یکی به من دستوربده خیلی بدم میادوحرصم میگیره تازه سامیارم انقدرخودمونی حرف زد بدم اومد خواستم ضایعش کنم گفتم
من:ببین کیشمیش که ازمشهد میاد بادم میاد میشاخانم..
سامیارکه انتظارهمچین جوابی ازمن نداشت کپ کرد.نفس وشقایقم غش کرده بودن.یکهوصدای اتردین اومد.
اتردین:داداش غصه نخور این میشاهمینجوری ماشاالله زبونشون دراز
من:البته برخلاف بعضی هاکه قدشون درازه.
وبه قدش اشاره کردم..
اتردین:نه مثل این که بایدیک حالی ازت بگیرم.
من:ارزوبرجوانان عیب نیست.
اینوگفتمو رفتم تواتاق اصلا حس بازی کردنو نداشتم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی