داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

ابروهامو انداختم بالا و چشمامو یه ذره گشاد کردم ... حس کردم خنده اش گرفت ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
- پس مراقب خودت باش ...
بعد فشار محکم تری به دستم داد و گفت:
- بچه جون ...
آب میوه رو با دست دیگه اش از توی دستم کشید بیرون و لا جرعه تا ته سر کشید ... بعد دستمو ول کرد و گفت:
- هری ...
زهرمار و هری! انگار داره با اسب باباش حرف می زنه ... بغض گلومو گرفته بود .... بد تحقیر شده بودم ولی برای اولین بار می دونستم که خودم مقصرم ... برگشتم ... کیفم رو برداشتم و در حالی که جلوی ریزش اشکامو می گرفتم زدم از بوفه بیرون ... صدای دویدن کسی رو پشت سرم می شنیدم ... برام مهم نبود کیه ... فقط می خواستم هر طور شده بغضمو قورت بدم من نباید گریه می کردم ... دستمو از پشت گرفت ... برگشتم ... آراگل بود ... سعی کردم لبخند بزنم ...
- بذار تنها باشم آراگل ...
- نه نمی شه تنها باشی می ری ماشین آراد رو می ترکونی ....
پوزخندی زدم و گفتم:
- نترس کاریش ندارم ...
اونم خندید و گفت:
- بیخیال بابا طوری نشده که ....
- می دونم ... ولی اعصابم یه کم ریخته به هم ...
- منو باش که می خواستم یه چیزی برات تعریف کنم ... داشتم ازت قول می گرفتم که یهو اونجوری شد .... یه دفعه یادم افتاد ... چشمام دو دو زد و گفتم:
- آره راستی ... بگو ... بگو ...
غش غش خندید و گفت:
- عین بچه ها می مونی انگار نه انگار تا حالا برای من ادا می یومدی می گفتی می خوام تنها باشم! کلی هم یعنی ناراحت بودی ... 

 خودمم خنده ام گرفت ... این خصوصیت بد رو نمی تونستم از خودم دور کنم ... فوضول بودم و تو اوج ناراحتی هم حس فوضولیم تحریک می شد ... گردنمو کج کردم و گفتم:
- خوب بگو دیگه ...
- تو هنوز قول ندادی ...
سریع گفتم:
- هر کی جز آراد باشه قبوله ...
با اخم گفت:
- فکر کردم دیگه پاتو از کفش داداش من در آوردی ...
- نمی شه ...
- اینو که برات تعریف کنم می شه ...
- کشتی منو بگو دیگه ....
- بیا بشینیم ... اینجوری سخته ...
دستمو کشید و دو تایی نشستیم روی نیمکت گفتم:
- راستی نگار کو؟
- نمی دونم؟ ولی فکر کنم ناراحت بود از دست خودش که باعث شد تو اون کارو بکنی ....
- نه بابا به اون ربطی نداشت ... خودم یه کم نفهمم !
خندید و گفت:
- خیلی خب بیخیال ... بگم؟
- بگو دیگههههههههههه
- قضیه مربوط به خواستگاری آراد می شه ...
- خب؟
- هیچی ... آقا ما رفتیم خواستگاری دیدم این آراد یه جوریه ... هیجان زیادی نداشت ... هیچ حرفیم نمی زد ... رفتیم اونجا نشستیم پذیرایی شدیم یه کم حرف زدیم تا اینکه مامان خواست اجازه بدن آراد و سارا برن حرف بزنن ... آراد همچین از جا پرید انگار از خداش بوده ... سارا هم با یه دنیا متانت و وقار همراه با چاشنی ناز و عشوه بلند شد رفت سمت اتاقش ... یه نیم ساعتی طول کشید تا اومدن بیرون شایدم کمتر ... اما قیافه هاشون دیدنی بود ... آراد چشماش عین چشم گریه برق می زد ولی سارا! عین میرغضب شده بود ... سریع هم عذر خواهی کرد و رفت توی اتاق ... ما هم به اشاره آراد زیاد نموندیم و برگشتیم خونه ... توی مسیر هر چی من و مامان از آراد پرسیدیم چی شده هیچی نگفت ولی هی لبخندای مرموز می زد ... مامان عصبی ازش پرسید:
- این دیگه چی ایرادی داشت آراد .. تو که راضی بودی ...
آراد بازم شونه بالا نداخت و فقط گفت:
- به درد من نمی خورد ...
هر چی مامان حرف زد و سوال پرسید دیگه آراد هیچی نگفت ... تا رسیدیم خونه ... وقتی خیالم راحت شد مامان خوابیده پریدم تو اتاق آراد و ازش پرسیدم جریان چیه ... اول خواست طفره بره ولی بالاخره مجبور شد تعریف کنه ... وقتی شنیدم تا چند لحظه تو شوک بودم باورم نمی شد ... اما خواهش می کنم ویولت یه موقع به سرت نزنه کار دستمون بدیا ....
- اه بگو دیگه! چرا زجر کش می کنی آدمو؟
پوزخندی زد و گفت:
- آراد دیده بوده که ماشینتو از هر چهار چرخ سارا پنچر کرده ... البته خودش نه ... یه پسر همراهش بوده که اون اینکارو کرده ...
چشمام گرد شد ... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم گفت:
- آراد میگفت براش سوال شده که چرا سارا اینکارو کرده ... چون شما دو تا هیچ برخوردی با هم نداشتین برای همین هم راضی می شه بیاد خواستگاری تا از خود سارا بپرسه ... و اینکه ببینه آیا بقیه ماشینو هم اون داغون کرده یا نه؟ وقتی از سارا پرسیده سارا گفته دیده که تو ماشین آراد رو پنچر کردی و برای همین خواسته تلافی کنه ... یه جورایی خواسته خودشو پیش آراد شیرین کنه ... بعدم دیده تو شیشه ماشین رو شکوندی بعد از ظهرش رفته و ماشینتو به اون روز انداخته ... من نمی دونم چه جوری به خودش اجازه داده همچین کاری بکنه ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی