داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 - هیچی انگار گفتم سرتو بذار لای گیوتین ... همچین نگام کرد که نگو!
- چه پروئه!
- تو کوتاه بیا دیگه ویولت ... بسه ...
- ببین اگه آراد بیخیال من شد و پا از تو کفشم در آورد من قول می دم دیگه هیچ کاری باهاش نداشته باشم ... نه جواب حرفاشو بدم نه ماشینشو داغون کنم ...
- قول می دی؟
- مغلومه که قول می دم ...
- می بینیم و تعریف می کنیم ...
یه کم دیگه با هم حرف زدیم و سپس گوشی رو قطع کردم ... باید به یه سری از برنامه هام رسیدگی می کردم ...
روز بعد توی دانشگاه همین که وارد کلاس شدم با چشم دنبال آراد گشتم ... ته کلاس نشسته بود و چند تا از پسرها هم دورش رو گرفته بودن ... از ظاهر خودم مطمئن بودم ... مانتوی آبی-طوسی پوشیده بودم ... رنگ چشمام ... با شلوار جین ... می دونستم که به هیچی نمی تونه گیر بده ... نگاهمون به هم خصمانه بود ... انگار داشتیم برای هم شاخ و شونه می کشیدیم ... پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم سمت نگار که جا گرفته بود واسم ... همین که نشستم استاد هم اومد و مشغول تدریس شد ... غرق درس شدم و اصلا همه چی از یادم رفت ... عاشق رشته ام بود ... و به قول وارنا ... یه خرخون حسابی! درس برام حسابش از هر چیز دیگه جدا بود ... بعد از اینکه کلاس تموم شد نگار گفت:
- کلاس بعدی یه ساعت دیگه است ... پایه ای بریم بوفه؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
- بذار یه زنگ به آراگل بزنم بعدش می ریم ...
- آراگل کیه؟
- خواهر همین تحفه!
و با سر اشاره کوچیکی به آراد کردم ... 
با چشمای گرد و قلـ ـبمه شده گفت:
- نههههههه!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- چراااااااااا
- وای یا امام زمون ... چشاتو اینجوری نکن ... دلم قیلی ویلی رفت ...
با خنده گفتم:
- چرا؟
- رنگ چشمات به اندازه کافی عجیب غریب هست ... یه رنگی ما بین طوسی روشن و آبی ... چشمات گرد هم هست ... مورب هم هست ... مژه هات هم عین یه جنگل می مونه که پشت پلکات سبز شده ... همین چشاتو خیلی خیلی وحشی می کنه و تا گردش می کنی دل آدم مالش می ره!
همه اینا رو خودم می دونستم ... ولی با اینحال لبخندی زدم و گفتم:
- اوه! به خودم امیدوارم شم ...
- برام عجیبه ویولت با وجود رنگ روشن چشمات پوستت اینقدر برنزه است ...
- دیگه دیگه! اینم یه مدلشه ...
- یه مدل خاص! چی می گفتیم؟ هااااااااان! تو با خواهر این چی کار داری؟
جریان رو که براش تعریف کردم کلی خندید و گفت:
- پس تو کلا با همه فرق داری! دعوا ... بزن بزن با یه پسر! خدایا!!!!
گوشیمو برداشتم و در حالی که شماره آراگل رو می گرفتم گفتم:
- من اگه کسی پا روی دمم بذاره پاشو له می کنم ...
با دومین بوق جواب داد:
- بله
- آراگل ... بوفه .... می یای؟
از تلگرافی حرف زدن من خنده اش گرفت و گفت:
- آره ... برو اومدم ...
- پس می بینمت ...
گوشی رو قطع کردم و همراه نگار راه افتادیم سمت بیرون ... لحظه آخر که داشتم از کلاس خارج می شدم چشمم افتاد سمت قسمتی که آراد نشسته بود ... ته خودکارشو کرده بود توی دهنش و مشغول جویدنش بود ... ولی نگاهش به من اینقدر موشکافانه بود که فهمیدم داره نقشه می کشه ... داشتیم با نگار می رفتیم که کسی کیفمو کشید ... سریع برگشتم ... رامین بود ...
- سلام ... بی معرفت! چرا جواب اس ام اس منو نمی دی ...
چند باری اس ام اس داده بود ولی حوصله شو نداشتم ... رامین اصلا منو جذب نکرده بود. کیفمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- چی باید می گفتم؟ حرفی ندارم که بزنم ...
- ویولتتتتت! چرا داری اینجوری می کنی؟ مگه من چی کار کردم؟
- هیچی ... فقط من حوصله ندارم ...
- فقط همینه؟
به ناچار گفتم:
- آره فقط همینه ...
دستمو کشید کنار ... می خواست از نگار فاصله بگیریم ... بچه ها داشتن بد نگامون می کردم ... می خواستم هر چه زودتر ازش دور بشم ... ولی منو محکم گرفته بود ... گفت:
- یه برنامه برای امشب دارم که راحت باعث می شه حوصله ت بیاد سر جاش عزیزم ...
با کنجکاوی گفتم:
- چه برنامه ای؟
- تو فقط قبول کن ...
- خوب باید بدونم چیه ...
- یه مهمونی ... اما نه مثل اون قبلی ... توی این مهمونی فقط چند گروه دختر پسریم ... تولد یکی از بچه هاست ... پارتی نیس ... بزمه ...
- یعنی چی؟
- یعنی بچه ها قراره ساز بزنن و دور هم حال کنیم ...
هیجان زده گفتم:
- جدی؟
چشماش برق زد و گفت:
- آره عزیزم ... پس میای؟
بی اختیار گفتم:
- آره ... چه ساعتی؟
- ساعت هشت خودم می یام دنبالت ... فقط آدرسو برام اس کن ...
- باشه ...
- فعلا بای ...
- بای ...
بعد از رفتن رامین رفتم سمت نگار ... موشکافانه نگام کرد و گفت:
- دوست پسـ ـرته؟
با تعجب گفتم:
- نه ... واسه چی؟
- نه؟ پس چرا اینقدر صمیمی بودین با هم؟
- اون فقط دوستمه ... من دوست پسـ ـر ندارم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی